خوشبختی یعنی . . .
این نیست که تو یک ساک دستی را لباس بچپانی و بیفتی دنبال نقشه اش.این نیست که توی سرزمین هایی که اسمشان به گوشت نخورده بگردی دنبال ردی ازش.این نیست که بروی قاف و شاید توی راه بهمن هم بیاید و خفه بشوی و نرسی بهش.
نه فکر نمی کنم هیچ کدام از این راه ها را لازم باشد بیایی تا برسی.فکر می کنم همین جاست.خوشبختی را می گویم همین که هرکس یک تعریف عارفانه و فاضلانه ازش دارد.من هم مثل ان همه ی دیگرم برای خودم تعریفش کردم ان هم اینطوری ها که خوشبیختی رفتن و هی زور زدن به یک نقطه نیست که یک تابلوی فلش شکل زده باشند نزدیکیهاش که 100 متر مانده به خوشبختی!!
فکر می کنم خوشبختی می شود راه رفتن روی جدول کنار ی و زمین خوردن و چشم های ترسیده ی ی و خنده ی بلند من.فکر می کنم خوشبختی یعنی وقتی قرار است کل روز خسته باشی بیای بین دوست هات و میم پیشنهاد کافه نادری بدهد و یواشکی صاد را بدزدی و هی چشم هاش درشت تر شوند که دارم نگران می شوم کجا می رویم؟و بعد.....
ادامه خوشبختی من را بخوانید...