loading...
سایت عاشقانه 98لاو
قوانین

آخرین ارسال های انجمن
98love بازدید : 1520 جمعه 30 بهمن 1394 نظرات (2)
داستان عاشقانه واقعی دیار غربت
داستان عاشقانه واقعی
وقتی شماره موبایل روی صفحه موبایلم درج شد، کمی تعجب کردم، چرا که پدرم پسرم می دانست من در این ساعت سر کار هستم و معمولا غروب به بعد تلفن می زد که به وقت آن کشور عصر باشد و هم او و عروسم از دانشگاه برگشته باشند و هم من از سر کار برگشته باشم. با این حال فکر کردم مانند بعضی وقتها که ناگهان احساس دلتنگی می کند، زنگ زده که به قول خودش چند کلمه صدایم را بشنود و قطع کند:
-سلام بر بهترین پسر دنیا... چطوری پیام جان؟
جواب پیام را در این طور مواقع حفظ بودم که ابتدا با صدای بلند قهقهه می زد و  . . .
 
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .
98love بازدید : 857 یکشنبه 18 بهمن 1394 نظرات (0)
داستان واقعی ایرانی باد آورده را باد می برد
داستان واقعی ایرانی باد آورده
نوبت به مرد میانسال که رسید، با یک دست گل زیبا به اتاق آمد، به احترام او ایستاده بودم. دست گل را روی میز گذاشت. دست های مرد را فشردم و از او خواهش کردم بنشیند. مرد روی کاناپه روبروی میز من نشست و بعد گفت:
-امروز یکی از بهترین روزهای زندگی پر فراز و نشیب من است. باور کنید بعد از چند سال پر اضطراب و ناراحتی، روزهای خوب زندگی ام را دوباره شروع کردم.
-از شنیدن این حرف خیلی خوشحالم و آرزو دارم، همه مردم، همیشه روزهای خوبی را بگذرانند.
مرد گفت:
-آقا همه این ها را مدیون همسرم و بچه هایم هستم. آن ها در شرایطی که می توانستند مثل خیلی ها پشت من را خالی کنند و هرگز هم سرزنششان نمی کردم، ماندند و من را پر انگیزه کردند.
گفتم:
-از ابتدا توضیح می دهید؟
مرد گفت:
-وقتی با همسرم آشنا شدم . . .
 
بقیه داستان در ادامه مطلب . . .
98love بازدید : 1175 جمعه 16 بهمن 1394 نظرات (0)
داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر
داستان عاشقانه ایرانی واقعی تصمیم آخر
نادر داشت نفسهای آخر را می کشید،حتی دو،سه مرتبه فکر کردم واقعا مرده است،اما انگار هنوز روحش برای پرواز به آن دنیا آرامش لازم را نداشت. در نگاهش حرفی ناگفته می دیدم و می خواست با فشردن دستم چیزی را حالی ام کند.
با صدایی که بغض آلود بود رو به پزشکی که کنار تخت نادر نشسته بود کردم و نالیدم:
-دکتر یه کاری بکن،تو رو خدا نگذار بمیره!
دکتر که عاقل مردی پنجاه ساله بود،همان طور که نبض نادر را می گرفت و برای اینکه او صدایش را نشنود،به طرف من بر گشت و به آرامی گفت
-خانم . . .
 
ادامه این داستان زیبا را در ادامه مطلب بخوانید  . . .
98love بازدید : 958 چهارشنبه 14 بهمن 1394 نظرات (0)
داستان واقعی ایرانی عاشقانه و غمگين
"لج بازی کار دستم داد"
داستانهای عاشقانه واقعی ایرانی غمگين
لجباز وکینه ای صفتهایی بودند که از همان بچگی داشتم.وقتی با خواهرها و برادرهایم دعوا میکردم تا به قول مادرم زهرم را به آنها نمی ریختم،آرام نمی شدم. وقتی هم مادرم چیزی می خواست یا می گفت کاری برایش انجام بدهم اگر نمی خواستم، آسمان هم که به زمین می آمد محال بود آن کار را انجام بدهم.کم کم خودم هم باور کردم کینه ای و لجبازم و بزرگتر که شدم حتی از این حالت لذت می بردم و فکر می کردم اسمش مقاومت است و دیگران از حسادت، نامش را لجبازی گذاشتند.
اما پدر و مادرم رفتارهایم را دوست نداشتند و در هر فرصتی سرزنشم می کردم. به قول خودشان با هیچ کسی سر سازش نداشتم و . . .
 
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .
98love بازدید : 675 یکشنبه 13 دی 1394 نظرات (1)
خدا دستمون را بگیره! 
این یعنی عشق
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند ...
پدر رو به دخترش گفت:دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم 
دختر رو به پدر کرد و گفت : من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر ...
پدرگفت: چرا؟ چه فرقی می کند! مهم این است که دستم را بگیری وباهم رد شویم. 
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم اما اگر تو دست مرا بگیری هرکز آن را رها نخواهی کــــرد!
این حکایت دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است
هرگاه ما دست او را بگیریم  ممکن است باهر غفلت ونا آگاهی دستش را رها کنیم اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!! و این یعنی عــشق 
98love بازدید : 1410 جمعه 11 دی 1394 نظرات (9)
داستان کوتاه و غمگین عاشقانه پسر خوش قیافه
از همان دوران کودکی که مادرم مدام برایم اسپند دود میکرد فهمیدم پسر خوش قیافه ای هستم که پدر مادرم بعد از داشتن سه دخترچقدر نذر نیاز کردن که من نصیب شان شوم البته پدرم معتقد بود که نباید در کار خدا چون چرا کرد اما سرانجام با به دنیا امدن من هردو به ارزویشان رسیدن بعد از این که پا به دوره راهنمایی گذاشتم تازه متوجه شدم که فرزند یک خانواده ضعیف بودن چه سختی هایی دارد حتی اگر نوجوان خوش قیافه ای باشی 
پدر من گارگر ساختمان بود و به قول خودش بعد از سال ها آجر بالا انداختن یک آپارتمان کوچک در جنوب شرق بخرد که تازه نصف ان وام بانکی بود وهرماه باید قسطش را میداد به همین دلیل مادرم به خواهرانم اموخته بود که کمتر خرج کنند اما نمیدانم چرا این را به من نیاموخت یعنی راستش را بخواهید خودم هم دوست داشتم شیک پوش باشم مخوصا که در مدرسه نیز بیشتر دوستانم پولدار و شیک پوش بودند و کم کم این ارزو در دلم ریشه کرد که دراینده ثروتمند وپولدار شوم 
تنها مشکلی که سر راهم قرار داشت این بود که . . .
 
بقیه داستان در ادامه مطلب . . .
98love بازدید : 1030 چهارشنبه 09 دی 1394 نظرات (2)
داستان عاشقانه غمگین کوتاه سولماز
ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادر یعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟
این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید
بعد رو به من کردو گفت:
پس سولماز چی؟ قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟
خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو!
فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه! ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟
 
بقیه داستان عاشقانه در ادامه مطلب . . .
98love بازدید : 676 شنبه 28 آذر 1394 نظرات (0)
داستان عاشقانه مرا براي خودم ميخواهي
روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرهاي آمريكا در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر عالقه بسياري نسبت به او پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم.
«پسر گفت: گوش ميكنم. دختر گفت: » من ميخواستم همان اول اين مسئله را با تو در ميان بگذارم، اما نميدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان كودكي فلج بودم و هيچوقت آن طور كه بايد خوش قيافه نبودم، بابت اين دو ماه واقعا از تو عذر ميخوام.
« پسر گفت: »مشكلي نيست.« دختر پرسيد: »يعني تو االن ناراحت
نيستي؟ « پسر گفت: » ناراحت از اين نيستم كه دختري كه تمام اخالقياتش با من
ميخواند فلج است، از اين ناراحتم كه چرا همان اول با من روراست نبودي، اما مشكلي نيت من باز هم تو را
ميخواهم.« دختر با تعجب گفت: »يعني تو باز ميخواهي با من ازدواج كني؟«
پسر در كمال آرامش و با لبخندي كه پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق
من« دختر پرسيد: »مطمئني پيتر؟« پيتر گفت: »آره و همين امروز هم ميخوام تو را ببينم.« دختر با خوشحالي قبول كرد و پيتر همان روز با ماشين قديمياش و با يك شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه
گذشت دختر نيامد... پس از ساعاتي موبايل پيتر زنگ خورد...
دختر گفت: سالم پيتر گفت: سالم، پس كجايي؟ دختر گفت: »دارم ميآيم، پيتر از
تصميمي كه گرفتي مطمئن هستي؟« پيتر گفت: اگر مطمئن نبودم كه به اينجا
نميآمدم عشق من. دختر گفت: آخه پيتر پيتر گفت: »آخه نداره، زود بيا من منتظر هستم« و پايان تماس...
پس از گذشت دو دقيقه يك ماشين مدل باال كه آخرين دستاورد شركت بنز
بود كنار پيتر ايستاد... دختر شيشه را پايين كشيد و با اشك به آن پسر نگاه
ميكرد... پيتر كه مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه ميكرد.
دختر با لبخندي پر از اشك گفت سوارشو زندگي من... پيتر كه هنوز باورش نشده بود، پرسيد:
»مگر فلج نبودي؟ مگر فقير و بدقيافه نبودي؟ پس... من همين االن توضيح
ميخواهم.« دختر گفت: »هيس، فقط سوارشو«
آري، آن دختر كسي نبود جز »آنجلينا بنت«، دهمين زن ثروتمند دنيا كه پس
از اين جريان در مطبوعات گفت: هيچ وقت نميتوانستم شوهري انتخاب كنم كه من را به خاطر خودم بخواهد، زيرا همه از وضعيت مالي من خبر داشتند و نميتوانستم ريسك كنم... به همين خاطر تصميم گرفتم كه با يك ايميل گمنام وارد دنياي چت شدم، سه سال طول كشيد تا من پيتر را پيدا كردم،
در اين مدت طوالني به هر كس كه ميگفتم فلج هستم با ترحم بسيار من را رد ميكرد، اما من تسليم نشدم و با خود ميگفتم اگر ميخواهم كسي را پيدا كنم بايد خودم را يك فلج معرفي كنم
ميدانم واقعا سخت است كه يك پسر با يك دختر فلج ازدواج كند، اما پيتر يك پسر نبود...
او يك فرشته بود.
98love بازدید : 1809 یکشنبه 07 تیر 1394 نظرات (1)

دانلود کتاب داستان های غمگین عاشقانه برای آندروید

کتابی پر از داستان های عاشقانه و غمگین و واقعی برای موبایل آندرویدی شما.

در این کتاب که کاری از سایت عاشقانه 98لاو می باشد داستان هایی عاشقانه از سراسر اینترنت جمع آوری شده و یک کتاب آندروید را تشکیل داده است.

برای دانلود کتاب به ادامه مطلب بروید . . .

mahya2020 بازدید : 2705 دوشنبه 18 خرداد 1394 نظرات (1)

داستان عاشقانه تصویری

خب این بار یه داستان عاشــــــــــقانه به صورت تصویرگذاشتم

درک وتشریح داستان به عهده خودتون....

/برداشت آزاد/

 

برای دیدن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید . . .

تعداد صفحات : 13

درباره ما
Profile Pic

98love.ir بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه

"هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود"

صفحه ما در گوگل

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چی شد که سر از 98لاو درآوردی؟
    عضویت در سایت

    برای عضویت در سایت عاشقانه از لینک زیر استفاده کنید:

    عضویت

    عضویت در 98 لاو

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2940
  • کل نظرات : 22529
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 55230
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 302
  • باردید دیروز : 746
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,628
  • بازدید ماه : 5,013
  • بازدید سال : 72,279
  • بازدید کلی : 130,642,131
  • موزیک پیشنهادی | علی اصحابی
    🎻 علی اصحابی، زندگیم
    98لاو همیشه همراه شماست !

    کانال 98لاو در تلگرام

    کانال 98لاو را دنبال کنید تا از آخرین متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.

    برای عضویت با موبایل خود روی عکس بالا کلیک کنید.

    برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

    تولبار عاشقانه

    تولبار سایت عاشقانه 98 لاو

    با نصب تولبار سایت عاشقانه 98 لاو جدیدترین مطالب و تصاویر عاشقانه سایت را بالای مروگر خود به سادگی مشاهده کنید!

    نصب کنید