داستان عاشقانه واقعی دیار غربت
وقتی شماره موبایل روی صفحه موبایلم درج شد، کمی تعجب کردم، چرا که پدرم پسرم می دانست من در این ساعت سر کار هستم و معمولا غروب به بعد تلفن می زد که به وقت آن کشور عصر باشد و هم او و عروسم از دانشگاه برگشته باشند و هم من از سر کار برگشته باشم. با این حال فکر کردم مانند بعضی وقتها که ناگهان احساس دلتنگی می کند، زنگ زده که به قول خودش چند کلمه صدایم را بشنود و قطع کند:
-سلام بر بهترین پسر دنیا... چطوری پیام جان؟
جواب پیام را در این طور مواقع حفظ بودم که ابتدا با صدای بلند قهقهه می زد و . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .