در زد ولی کسی جوابش را نداد. در اتاق را به آرامی باز کرد. اتاق تاریکی بود. دیوار هایش رنگ خود را از دست داده بود. در اتاق تنها یک میز و یک پنجره وجود داشت. از پنجره به هوای سرد بیرون نگاه کرد. به دانه های ریز برف که در حال انباشته شدن بر روی زمین بود نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش به پایین لغزید. به خودش فکر می کرد. به تنهایی هایش. به روزگار سختی که پشت سر گذاشته بود. به آینده ای که معلوم نبود چه می شد. آیا واقعا ارزش گریه کردن را داشت؟
احساس تنهایی کرد. به آغوشی گرم نیاز داشت. به کسی که بتواند او را دَرک کند. نگاهش را از روی دانه های برف برداشت. به داخل اتاق نگاه کرد. اشک هایش را پاک کرد. یادش آمد که مرد نباید گریه کند!
...بقیه در ادامه ی مطلب..