loading...
سایت عاشقانه 98لاو
قوانین

آخرین ارسال های انجمن
yalniz بازدید : 2258 یکشنبه 08 دی 1392 نظرات (39)

قسمت چهارم داستان عاشقانه صابی و هاجر

قسمت چهارم داستان صابی و هاجر

چشامو بستم و باکلی استرس پیامو باز کردم...

چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم چشامو باز کردم،وقتی که عکسشو دیدم انگاری یه تیکه از قلبم جدا شد و افتاد.

نیلوفر واقعا زیبا بود.موهای سیاه،چشمای درشت و سیاه،صورتی کشیده با ترکیبی ناز و...هرچی بگم کم گفتم،این دختر با همه چیزش منو جادو کرده بود.

نشسته بودم رو مبل و با دهن باز داشتم زیبایی این دختر ناز رو نگاه میکردم و خالقش رو تحسین و شکر.انقدر غرق در دیدن عکس نیلوفر بودم که هیچی از اطرافم رو حس نمیکردم.

یه هو دیدم داداش کوچولوم با دستای کوچیکش داره میزنه رو پام

داداشم با اون زبون شیرینش:داداش کر شدی؟مامان صدات میکنه.

با این رفتارش کلی خندیدم و گرفتمش بغلم و بوسش کردم.

من:جانم مامان؟

مامان:ما حاضریم منتظر تو هستیما زود باش آماده شو بریم دیگه

من:شما برین من خودم پیاده میام

بابا که نشسته بود رو مبل تک نفره ای که همیشه مینشست و داشت از آخرین لحظه ها هم استفاده میکرد و روزنامه میخوندگفت:بچه هوای بیرون سرده سرما میخوری

میخواستم فکر کنم راجب همه چیز و اینجور مواقع بیشتر پیاده روی میکردم

من:نه بابا شما نگران نباشین

مامان:باشه ما میریم تو هم زود بیای ها همه اونجا منتظر تو هستن زشته

من:چششششم

اونا تا بیان برن پایین سوار ماشین بشن من اومدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن

به نیلوفر اس دادم:واقعا زیبایی

نیلوفر:اومد؟

من:آره اومد عزیزدلم

نیلوفر:زشتم نه؟

من:دیوونه این چه حرفیه تو واقعا زیبا و نازی،زبان من قاصر است ز وصف جمالت

نیلوفر:میسی عزیزم،توهم یه کاری کن تا امشب بتونی بفرستی

من:چشششم،داریم میریم خونه خاله برای شام،اجازه میفرمایین؟

نیلوفر:بله آقا خوش بگذره،فعلا

من:فعلا

یار همیشگیم هندزفریمو از جیبم درآوردم و گذاشتم گوشم و یکی از آهنگای غم ماحسون رو پلی کردم که با حال و هوام تو اون شب سازگار باشه.

ذهنم درگیر بود.یه احساس خاصی به نیلوفر داشتم احساسی که تا به حال برام پیش نیومده بود،احساسی که برای من یه حس ناشناخته بود.نمیدونستم عشق بود یا احساس وابستگی،ولی بدجور فکر و ذهنمو مشغول کرده بود.

همیشه از خدا میخواستم عشقی برام بسازه که مثل عشقای رویایی باشه و بدون ذره ای هوس.

از یه طرف عقل میگفت اگه عشق باشه درست نیس چون فاصله زیادی نسبت بهش داری و این وسط کسی که تباه میشه تویی نه اون.

از یه طرفم دل میگفت تو که همیشه از خدا عشق رویایی میخواستی حالا که خودش با پای خودش اومده جلو تو هم محکم بگیر و ولش نکن.اگه فاصله ای هم باشه بهتره چون هیچوقت عشق پاکت به هوس آلوده نمیشه.

نمیدونستم چیکار کنم.فقط تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که منم عکسمو براش بفرستم و واکنشش رو ببینم بعد تصمیم بگیرم.

آروم آروم قدم میزدم و با آهنگ زمزمه میکردم.انقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدم خونه خاله بزرگم!جالب بود منی که پیاده اومده بودم زودتر از خانوادم رسیده بودم!هندزفریمو از گوشم برداشتمو سعی کردم همون آدم شوخ و پرانرژی همیشگی باشم.آخه همه عادت داشتن به شیطنتام و شوخی کردنام،اگه کمی ناراحت بودم یا پکر بودم همه میفهمیدن پس سعی کردم خوب باشم و لبخند همیشگی رو صورتم باشه.

چند دقیقه ای دم در منتظر بابا اینا شدم تا بیان و بریم تو.خلاصه رفتیم تو مثل همیشه همه خانواده مادری جمع بودن و بچه های فامیل سرو صداشون خونه رو برداشته بود.بعد از سلام و احوال پرسی و شوخیای من با دایی هام بلاخره همه نشستیم و مشغول صحبت شدیم.

نشسته بودم کنار داماد خالم و میگفتیم و مخندیدیم.یادم افتاد که گوشی پسر خالم زیاد برنامه میخوره شاید بتونه ام ام اس کنه

به پسر خالم با هزار علامت واشاره فهموندم بره حیاط و منم از جمع عذر خواهی کردم و اومدم تو حیاط.

پسرخالم یه سال ازم کوچیکتره و مثل داداشیم باهم.مجبور شدم بیشتر قضیه رو باسانسور براش تعریف کنم.گیر داده بود باید منم عکسشو ببینم منم که رو نیلوفر غیرت خاصی پیدا کرده بودم قبول نمیکردم.باکلی خواهش و تهدید!گوشیشو گرفتم و عکسموبرای نیلوفر ام ام اس کردم.

چون میدونست سرم شلوغه جواب نداد.

رفتیم تو خالم گفت بیاین سفره رو بندازین،ای بابا باز شروع شد مثلا مهمونیم ها(تو خانواده مادری هم نوه ی بزرگ پسر بودم و جز من و پسرخالم پسر دیگه ای نداشتیم و همیشه تو مهمونیا این وظایف بدبختانه برعهده ما دوتا بود).سفره رو پهن کردیم و چیدیم و جمعش کردیم(واقعا سخت ترین کار دنیا این سفره جمع کردن بعد از غذاست هم شکم پره و هم هرچیزی که خوردی زهرمارت میشه!والا!)خلاصه با کلی زحمت این مهمونی رو هم با خوبی و خوشی رد کردیم و طبق معمول من پیاده راه افتادم سمت خونمون.

تو راه اس دادم به نیلوفر:دیدی چقدزشتم؟

نیلوفر:آآآآآی به آقای ما نگو زشت خودم چشاتو از کاسه درمیارما

خداروشکر تا اینجا نتایج رضایت بخش بود.انگار نسبتا خوشش اومده بود.

رسیدیم خونه کمی اس بازی کردیم.من که شور و حال خاصی داشتم نیلوفرم نسبتا یخش واشده بود و خوش اخلاق تر شده بود.

شب بخیر گفتیم و اون خوابید ولی من هر چقدر از این پهلو به اون پهلو شدم خوابم نبرد.فکرم مشغول نیلوفر بود. دلم میگفت عاشق شدی و عقلم قبول نمیکرد.

نمیخواستم به خودم دروغ بگم و انکار کنم،آره من عاشق شده بودم،نیلوفر همیشه تو فکر و ذهنم بود نمیتونستم حتی لحظه ای فراموشش کنم.با این فکرا خوابم برد.

این سه روزی که به رفتنم مونده بود مثل برق و باد گذشت.تو این سه روز پریسا هم چندباری اس داد و من یا جوابشو ندادم یا خیلی سرد و کوتاه جواب میدادم.

فردا صبح ساعت5باید راه می افتادیم تابتونیم به ارومیه برسیم برای اینکه جا نمونیم و بعدا مشکلی برامون پیش نیاد خیلی زودقرار بود راه بیافتیم و از اونجا همگی با هم بریم فرودگاه تبریز که پروازمون از اونجا بود.قرارشد همه با مینی بوسی که آموزش و پرورش در اختیارمون گذاشته بود بریم و خانواده ها با ماشین شخصی نیان که وسط زمستون خطرناک بود.

از ظهر کلی مهمون داشتیم.فامیلای دور و نزدیک،همسایه ها,عمه هام و عموهام و دایی هام و خاله هام  خلاصه بیشتر آشناها که بیشترشون تو شهرای خیلی دور بودن و به خاطر من دردونه فامیل جمع شده بودن.تو اون شلوغی دست پسر خالمو گرفتمو آوردمش تو اتاقم و چندتا عکس ازم گرفتو چندتا هم قبلا گرفته بودم همشو براش فرستادم و یه شارژهزاریم براش گرفته بودم اونم به عنوان رشوه بهش دادم تا عکسارو فردا صبح برای نیلوفر بفرسته.

نیلوفر خیلی بداخلاق و بهونه گیر شده بود .همش میگفت که داری تنهام میذاری و من تازه بهت عادت کردم.

اومدم بیرون و یه شارژدوهزاری گرفتم زدم تو گوشیم و زنگ زدم به نیلوفر و یه ساعت کامل باهم حرف زدیم و با کلی ناز کشیدن بلاخره راضیش کردم تا این چندروزه رو باتنهایی سرکنه.قول دادم برگشتنی جبران کنم.

رفتم خونه که پر بود از مهمون،نشستم پیششون و تا شب همینجوری مهمون میومد ومیرفت.انقدر باهمه روبوسی کرده بودم که صورتم میسوخت،یکی با سیبیل،یکی با ریش،یکی سه تیغ و...جوری که تا فردا شبش صورتم میسوخت!

شب دوستامم اومدن ونشستیم تا آخر شب کلی گفتیم و خندیدیم.تو اون گیر و دار گیر داده بودن باید لباتو ببوسیم وگرنه شبم اینجا میخوابیم وحلالت نمیکنیم!بعد از کلی مسخره بازی روبوسی کردیم و ازشون حلالیت گرفتم و تا دم در راهیشون کردم و رفتن.آآآخییی تموم شد!!!

بانیلوفرم قبلا شب بخیر گفته بودیم.

خیلی خسته بودم.یه دوش گرفتم و اومدم نشستم تو آشپزخونه پیش مامانم و خاله کوچیکم.گشنم بود و یه کم غذا خوردم و نشستیم حرف زدن.خیلی واضح بود مامان خیلی نگرانمه و نمیخواد به روش بیاره،اگه کمی سر به سرش میذاشتم حتما گریش میگرفت.قوربونش برم مادره دیگه دل نگرونیای خودشو داره.

ساعت2 شده بود.رفتم خوابیدم و4 هم بیدار شدم و چمدونم رو که قبلا آماده کرده بودیم رو بردم گذاشتم طبقه پایین تو ماشین.

اصلا احساس خستگی یا خواب نداشتم و کاملا پرانرژِی بودم.

تا5همه کلی بهم نکات از خود مواظبت کردن رو یاد دادننیشخند!و خلاصه 5 شد و راهی شدیم.ساعت 5 صبح هفت هشتا ماشین بودیم.رفتیم و اونجاهم با همه خدا حافظی کردم و دست مامان بابا و بابابزرگ مامان بزرگم بوسیدم و سوار مینی بوس شدیمو خانواده هامون راهیمون کردن.ماهم همگی ماتم زده نشسته بودیم و جیکمون در نمیومد.خوابمم نمیبرد یه کم بخوابم.بچه هارو جمع کردم دور خودم و یه کم سر به سرهمدیگه گذاشتیم و گفتیم و خندیدیم تا یه کم از اون حالت دپرس بودن در اومدیم.

وسطای راه بودیم که زنگ زدن نیاین ارومیه مستقیم برین تبریز.

بیچاره راننده دور زد و برگشت  از راهی که اومده بودیم رفتیم تبریز.توراهم با نیلوفر مشغول اس بازی بودیم و قرار شد تا ظهر که میریم چندتا عکس برام بفرسته.رسیدیم فرودگاه تبریز و نشستیم تو سالن انتظار .به نیلوفر اس دادم من تبریزم.من که نمیتونستم از فرودگاه برم بیرون فکر میکردم حداقلش میاد به دیدنم ولی اصلا انگار نه انگار.خیلی گرفته و پکر بودم و دوستام هرکاری کردن نتونستن از این حالت درم بیارن.

ساعت 2 بود.بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز نیلوفر عکسارو فرستاد و بادیدن عکسا کمی حالم بهتر شد.نزدیکای ساعت3بود که رفتیم به ترمینال اعزام حجاج و سیم کارت عربستان گرفتم و قبل عوض کردنش به خونه زنگ زدم که دیگه دارم سیم کارتمو عوض میکنم رسیدم اونور خودم بهتون زنگ میزنم شمارمو داشته باشین.

دلم نمیومد سیمکارتمو عوض کنم.باورم نمیشد دارم از نیلوفرم جدا میشم.عوض کردن سیمکارت مساوی بود با تنهایی با ازدست دادن نیلوفر.چه معلوم شاید نیلوفر دیگه ولم میکرد و میرفت.

زنگ زدم به نیلوفر و تا سوار شدن به هواپیما داشتیم باهم حرف میزدیم.دلم نمیومد قطع کنم و اونم خیلی ناراحت بود.سوار هواپیما شدیم و گفتن لطفا گوشیاتونو خاموش کنید.آخرین لحظاتمم با نیلوفر سپری کردم و شماره دوستمم بهش دادم تا اگه خواست شماره عربستانمو ازش بگیره و با کلی ناراحتی خداحافظی کردیم.

هواپیما تیک آف کرد و بلند شد به سوی عربستان ولی من دلم و فکرم و ذهنم تو تبریز مونده بود....

                                                ---------------------------------------------------------------------

                                                                   ادامه دارد...

بعضی دوستان واقعی بودن نوشته هامو باور ندارن.فقط یه چیزی میگم:قسم به اون خدایی که هوامونو داره این نوشته ها کاملا واقعی هستش و سرگذشت خودمه

راه ارتباطی من:yalnizboy1@gmail.com

منتظر نظرات دلگرم کنندتون هستم.خواهشا اگه نوشته هام ایرادنگارشی دارن بهم گوشزد کنید.

دوستدار همیشگی شماyalniz(یاهمون کاربرarian)

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط kozet tanha در تاریخ 1393/10/08 و 15:54 دقیقه ارسال شده است

خیلی عالی بود تا اینجا..دوست داشتنت پاک بود

این نظر توسط masoomeh در تاریخ 1392/10/21 و 17:38 دقیقه ارسال شده است

خوب بود،با تلاش بیشتر بهتر از این میشه.....شکلک

این نظر توسط sara در تاریخ 1392/10/13 و 16:33 دقیقه ارسال شده است

eyval saber.kheyli mardi bekhoda. hamishe az khoda mikhasam k pesari mese saber giram biyad,vaghean pesare pakiye eyval dadash شکلکشکلکشکلکشکلک b hich pesari nemishe etemad kard.

این نظر توسط zahra si si در تاریخ 1392/10/13 و 0:10 دقیقه ارسال شده است

hi MR ......chi chi bod esmet?شکلک
haje shoma maghbole parvardegar bashad enshaallahhhhhhhhhشکلک=D
bebin man adame roki hastamشکلکdastanet badak nistشکلک
khaste nabashiشکلک

این نظر توسط شیدا در تاریخ 1392/10/11 و 20:20 دقیقه ارسال شده است

سلام خیلی قشنگ بود نباشید اونا مجبورن که این داستانو توی همه سایتا بزارن باز بگو من خوشم اومد نگران شکلکشکلک

این نظر توسط sadaf در تاریخ 1392/10/11 و 17:12 دقیقه ارسال شده است

evreyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy nice i like itشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکi am waiting in 5 part

این نظر توسط ندا در تاریخ 1392/10/11 و 15:20 دقیقه ارسال شده است

پس هاجر کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکلک

این نظر توسط i-da در تاریخ 1392/10/11 و 14:31 دقیقه ارسال شده است

من که از این داستان خوشم اومده.زود به زود بذار.

این نظر توسط sahar در تاریخ 1392/10/11 و 13:29 دقیقه ارسال شده است

سلام مرسی واقعا عالی بود این قسمتم
منتظر بقیش هستم

این نظر توسط arian در تاریخ 1392/10/11 و 1:27 دقیقه ارسال شده است

سلام
دوستان از ساعت10 شب تاالان که 1:35 دقیقست نشستم پای نوشتن قسمت پنجم و تمومش کردم
ولی وقتی ارسال رو زدم نوشت ورود به سایتشکلکشکلک
من از مدیر محترم خواهش میکنم این قسمتcopyوpasteسایت رو باز بذارن تا ما راحت تر باشیم
الان این همه زحمتم به باد رفت باید فردا باز بشینم 4ساعت وقت بزارم دوباره از رویwordروی سایت بنویسم
آقا مدیر خواهش میکنم این قسمت رو باز کنیدشکلک


کد امنیتی رفرش
1 2 3 4 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic

98love.ir بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه

"هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود"

صفحه ما در گوگل

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چی شد که سر از 98لاو درآوردی؟
    عضویت در سایت

    برای عضویت در سایت عاشقانه از لینک زیر استفاده کنید:

    عضویت

    عضویت در 98 لاو

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2940
  • کل نظرات : 22529
  • افراد آنلاین : 50
  • تعداد اعضا : 55230
  • آی پی امروز : 332
  • آی پی دیروز : 118
  • بازدید امروز : 521
  • باردید دیروز : 376
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 897
  • بازدید ماه : 4,695
  • بازدید سال : 80,547
  • بازدید کلی : 130,650,399
  • موزیک پیشنهادی | علی اصحابی
    🎻 علی اصحابی، زندگیم
    98لاو همیشه همراه شماست !

    کانال 98لاو در تلگرام

    کانال 98لاو را دنبال کنید تا از آخرین متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.

    برای عضویت با موبایل خود روی عکس بالا کلیک کنید.

    برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

    تولبار عاشقانه

    تولبار سایت عاشقانه 98 لاو

    با نصب تولبار سایت عاشقانه 98 لاو جدیدترین مطالب و تصاویر عاشقانه سایت را بالای مروگر خود به سادگی مشاهده کنید!

    نصب کنید