loading...
سایت عاشقانه 98لاو
قوانین

آخرین ارسال های انجمن
98love بازدید : 1031 چهارشنبه 09 دی 1394 نظرات (2)
داستان عاشقانه غمگین کوتاه سولماز
ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادریعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟
این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید
بعد رو به من کردو گفت:
پس سولماز چی؟قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟
خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو!
فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه!ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟
مادر ته دیک را پنج قسمت کردوداخل بشقاب هر کداممان تکه ای گذاشت و در پاسخم گفت:
مگه تو همیشه نمیگفتی عاشق سولمازی پس چیشد؟
خواستم حرفی بزنم که پدرم با یه جمله بحث روتموم کرد
-عجب دل خوشی داری شریفه خانوم...اینها که عشق نیست فقط یه مشت دروغه که رنگ عشق بهش میزنند!
برای اینکه از خودم دفاع کرده باشم گفتم
نه اقاجون من فقط تصمیم عاقلانه ای گرفتم همین!!!
پدر چنان نگاه غضبناکی بهم کرد که دیگر چیزی نگفتم شام هم در سکوت خورده شد وبرای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بعد شام به اتاقکم روی پشت بام رفتم
اشنایی منو نازی برحسب یک اتفاق پیش امد یک تصادف ماشین که به من هیچ ربطی نداشت من هم میتوانستم مثل همه مردم نظاره گر باشم اما یک ارتیست بازی ناخواسته از من یه قهرمان ساخت تا بعدها ازش بهر ببرم
انروز قرار بود به سراغ یکی از هم دوره های سر بازیم بروم که در یک شرکت خصوصی کار میکندو قرار بود من هم را به عنوان راننده مشغول کند
همین طور که داشتم عرض میدان را طی میکردم که تصادف دوماشین توجهم رو جلب کرد
یه پژو206گوجه ای از عقب زده بود به یه پراید 
با اینکه راننده 206که دختر جوانی بود اعتراف میکرد که مقصر است
اما راننده پراید با لحنی زشت فریاد میزد بیخود نمیگن که خانمها باید بشینن قورمه سبزی بپزن تورو چه به رانندگی
بغض دختر جوان باعث شد احساساتی شوم و به راننده بگم
-مرد حسابی این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟
راننده پراید پوز خندی زد وگفت: اقای مودب به جای اینکه الکی طرفداری کنی دست کن تو جیبت و خسارتمو بده ببینم چقد باادبی؟
مرد که اینو که گف مردم زدن زیر خنده منم برای اینکه کم نیارم پولی که پدرم داده بود تا برم حساب یکی از رفیقاش رو بدم دراوردم و گرفتم جلو راننده پراید
راننده پراید دستشو اورد جلو تا پولو بگیره که دختره گف نه!
این بیمه ماشینم اینم ادرس تعمیرگاه بابام؟
کدومشو قبوله؟ مرد بیمه رو گرفت قرار شد روز بعدجلو شرکت بیمه همدیگرو ببینیم
دختر جوان که اسمش نازی بود از رفتار من تحت تاثیر قرار گرفته بود وهمین باعث اشنایمون شد!
این در حالی بود که منو سولماز باهم نامزد بودیم او همسایه عموم بود واز چند سال قبل همو میشناختیم
و کم کم بهم علاقه مندشدیم طوری که تا قبل سربازی من با پیشنهاد من نامزد شدیمواصلا من سختی دوران سربازی رو به عشق سلماز سپری کردم
بعداز خدمت هم قرار شدبعد از اینکه شغلی پیدا کردم عقد کنیم که حالا تقدیر بازی جدیدی را برایم شروع کرده
اشنایی نازی همان قدر برایم غیر قابل پیش بینی بود که همانقدر هم هیجان وشیرین بود
نه فقط که نازی دختر زیبا ودوست داشتنی بود نه! دلیل دیگه ای که به سولماز ترجیحش دادم وضعیت مالی خانوادش بود البته ثروتمند انچنانی نیود اما پدرش یک تعمیرگاه کوچک اتومبیل داشت که دارای دوفرزند بود پسرشان خارج تحصیل میکرد وارزوی پدرمادرش هم خوشبختی دخترشان بود 
اینها رو خود نازی به من گفت 
طی صحبتی که با اقای قاسمی پدر نازی درمنزلشان داشتیم ی جورایی بهم حالی کرد که اگه دامادش بشوم با رضایت خاطر مدیریت تعمیرگاهشو به من میده
نازی هم که بارها به من ابراز عشق کرده وتقاضای ازدواجم رو هم پذیرفته
پس باید ابلح باشم که از چنین فرصت طلایی بگذرم
اما نمیدانم با سولماز چه کنم؟ اگه با اون بمونم همش سر نداری داریم پس باید از سولماز بگذرم
من از سولماز گذشتم اما....
 
هفت ماه از اشناییم با نازی میگذرد واحساس میکنم اونیز منو دوست می دارد تا...
یک روز خیلی راحت وبی رودروایستی امد پیشم و گفت یکی از دوستان برادرم برای تعطیلات امده ایران واز من خواستگاری کرده وقرار شده منرا بعد از عقد ببره خارج و....
زبانم بند امده بود وفقط توانستم بگویم پس من چی؟
گفت سیامک قبول کن که من هم باید فکر اینده خودم باشم.....
این را گفت و رفت
هفته قبل عروسی سولماز با پسر داییش بود
خانوادم منو سرزنش نمیکنن
اما من افسرده شدم و به یه جمله فکر میکنم
 
(اینا که عشق نیست.....)
 
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط هستی در تاریخ 1394/10/12 و 18:29 دقیقه ارسال شده است

عالی

این نظر توسط آرزو در تاریخ 1394/10/11 و 18:51 دقیقه ارسال شده است

سلام . جالب بود ... و عبرت آموز
ابلح = ابلهشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic

98love.ir بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه

"هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود"

صفحه ما در گوگل

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چی شد که سر از 98لاو درآوردی؟
    عضویت در سایت

    برای عضویت در سایت عاشقانه از لینک زیر استفاده کنید:

    عضویت

    عضویت در 98 لاو

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2940
  • کل نظرات : 22529
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 55230
  • آی پی امروز : 88
  • آی پی دیروز : 118
  • بازدید امروز : 157
  • باردید دیروز : 376
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 533
  • بازدید ماه : 4,331
  • بازدید سال : 80,183
  • بازدید کلی : 130,650,035
  • موزیک پیشنهادی | علی اصحابی
    🎻 علی اصحابی، زندگیم
    98لاو همیشه همراه شماست !

    کانال 98لاو در تلگرام

    کانال 98لاو را دنبال کنید تا از آخرین متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.

    برای عضویت با موبایل خود روی عکس بالا کلیک کنید.

    برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

    تولبار عاشقانه

    تولبار سایت عاشقانه 98 لاو

    با نصب تولبار سایت عاشقانه 98 لاو جدیدترین مطالب و تصاویر عاشقانه سایت را بالای مروگر خود به سادگی مشاهده کنید!

    نصب کنید