داستان عشق مبین و نازی کاملا واقعی
امروز ساعت 1.15 دقیقه شب روز 16بهمن 93 است،روزی که عشقم ن برای همیشه باهام بدون هیچ دلیل و سرلج بازی بای کرد، ن که جونمو هم براش میدادم.
من 16سال داشتم و اونم 16سال آره بچه بودیم ولی عاشق واقعی اما سرلجبازی زندگیم برباد رفت...
داستان از اون جایی شروع میشه که من در تاریخ 20 آذر با ن آشنا شدم تو اینستا اوایل بهش توجه میکردم اما رو نداشتم بگم بهش مال من شو عشق من شو پس هی بیخیال میشدم روز27ام بود،صبح از خواب بیدارشدم و باهاش شروع به چت کردن کردم بهش گفتم
بقیه این داستان عاشقانه واقعی را در ادامه مطلب بخوانید . . .