قسمت سوم داستان واقعی عاشقانه مهران و زهرا
سلام دوستان بسیار ممنونم از نظراتتون نظر شماست که منو به نوشتن علاقه مند میکنه.اگه کم و کسری بود بگین.البته من یه چیزی یادم رفت بگم که واسه فهمیدن بخشی ازماجرا لازمه من 3ساله تو رزم کارم تو سبک هال و شالبند قهوه ای دارم.
ادامه:دستمو فشردمو رفتم نزدیکش که یه مشت حوالیش کنم برامم مهم نبود کیه و چقدر خطرناکه اگه دنیا هم مزاحم عشقم میشدن باز در مقابلش می ایستادم (البته من تا اونجایی که هست سعی میکنم دعوا نکنم شاید با یه مذاکره مشکل حل میشد و از عاقبت بد دعوا زندان و اینجور چیرا در امان میموندم)وقتی رسیدم تا منو دید اومد سمتم انگار به قصد . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید. . .