قسمت اول داستان واقعی عاشقانه مهران و زهرا
باسلام.من مهران 18 سال دارم میخوام واقعیت تلخ شکست عشقیمو براتون بگم.
امیدوارم بخونین و جلب توجه شما عزیزان شه نظر هم بدین ممنون میشم دوست دارم نظرتونو بدونم.
من قبل اون حادثه که میخوام بگم شرایط واسه دوست شدن و اینجور چیزا زیاد پیش اومده بود اما من خوشم نمیومد و بر عکس دوستام اهمیت نمیدادم و بیشتر یا تو اینترنت بودم یا با رفقا حال میکردیم.
ماجرا از اون جایی شروع میشه که 2سال قبل تابستان 21مرداد ماه90 زلزله شدیدی اومد(6.2
ریشتر)جمعیت ریخته بودن کوچه خیابون و بیشتر تو محله یا فصای سبز و پارک چادر زدن ما هم تو
فضای سبز که وسط خیابون نزدیک خونمون بود چادر زذیم جمعیت غوغا میکرد درسته مصیبت کشیدم و
با سردی هوای و نزدیک شدن به پاییز و ضرر مالی خوردن ولی با این حال با رفیقامون از صبح تا شب
میگفتیم دور هم میخندیدیم یه روزی وقتی با دوستام قدم میزدیم دختری چشامو بدجوری گرفت خیلی
خوشگل بود من اون روز بعد فرداش همش نگاش میکرذمو اونم بهم نگاه میکرد تصمیم گرفتم بهش
شماره بدم پس دنبال یه شرایط گشتم تا جور شد سریع رفتم بهش دادم اونم با لبخند گرفت بعد
آشنای و چنتا سوال که تا به حال با چن نفر بودی که هردومون بار اولمون بود چاذرشون نزدیک چادر ما
بود و همه روز میدیدمش بعد یه ماه دوستی دیگه چادرا رو بستیم اومدیم همگی خونه دوستی ما
ادامه داشت خیلی بهم وایسته شده بودیم دوسش داشتم و عاشقش بودم حتی پیشنهاد ازدواجم
دادم وقرار شد بعد3سال که20 سالم میشد با خانوادم صحبت کنم بریم خواستگاریش اونم قبول کرد
نزذیک2سال گدشت هر روز ی عالمه واسه اون و واسه خودم شارژ میخریدم و حرف میزدیم واسه روز
ازدواج لحظه شماری میکردیم هر روز 6تومن راحت شارژ مصرف میکردم با اینکه تموم شارژاشو من
میخریدم اما اوت فقط تک میزد من زنگ جذابیت موضوع از اینجاس اوایل مهر92 بود که مدرسه ما
همیشه شیفتش صبح بود اما مال اون هر 2هفته عوض میشد خونشون نزدیکای خونه ما بود اکثرا موقع
رفتن به مدرسه میدیدمش که منتظر سرویس ایستاده خلاصه اخرین پنجشنبه ای بود که قرار بود از
شنبه شیفت صبح شه منم بی قرارش بودم که عصر بیاد البته رابطه من با اون خیلی تو روحیم تاثیر
گذاشته بود پر انرژی بودمو بخصوص تو درسام جلو میزدم خلاصه دوستان اومد و اس داد:سلام عشقم
خوبی؟دلم برات تنگ شده بود..منم بی صبرانه نوشتم:سلام عشقم خسته نباشی میتونی بحرفی؟
گفت:نه خواهر بزرگم پیشمه..چنتا اس دادیم بعد تک زد زنگ زدم بعد30دقیقه حرف زدن و میمیرم براتو
ایجور حرفا گفت:میشه چیزی بگم؟گفتم:اره عشقم بگو.گفت:میخوام فردا بغلت کنم و از نزدیک ببینمت
من کلا مطمعن شدم میمیره واسم گفتم چرا که نه.شنبه قرار گذاشتیم صبح قبل مدرسه هم دیگه
ببینیم قرارمون یه ساختمون نیمه کاره بود که امکان نداشت کسی ببینه امن بود ما دوتامون پنجشنبه و
جمعه بزور گذروندیم از شدت هیجان ملاقات حتی شبا از شدت هیجان نمیتونستیم بخواییم خلاصه
دوستان شنبه صبح ساعت 5:30 بیدار شدم کلی به خودم رسیدم ساعت6اس زدم:عشقم خواب
نمونی ها..دیر میشه بیا خوابی:اس داد:نه مگه میشه خواب باشم عشقم باشه بیا بای..با خوشحالی
یه مشت زدم دیوار اتاقم کیفمو برداشتم پریدم بیرون رفتم 1 دقیقه دیگه رسیدم اونجا 1دقیقه منتظر
موندم که یه دفعه.....ادامه دارد..نظر یادتون نره هدف از نوشتن اینکه اخر عاشقی هم باشه باز نمیشه
چون دنیا پر ادماها با ظاهر گرگنما هست بقیشم میزارم براتون امیداوارم مدیر سایت قبول کنه..
LONE007
-----------------------------
درصورتی که داستان آموزنده باشه، همه قسمت ها قرار داده میشه
دوستان عزیز هم برای ارسال نوشته ها و خاطرات خودشون میتونن از این آدرس اقدام کنن: