سالهای سال
خودم را برای این که تا ریل های قطار همراهیش نکردم سرزنش کردم
بعد از رفتنش تمام ساعاتم را در راه اهن گذراندم
می گفتم اگر در سیاهی گم شده باشد...
نکند در تاریکی محض چشم به راه فانوسی در دستان من است...
در خیالاتم پرسه میزدم تا این که دیدمش...
آری من او را بر زیر خورشید تابان به همراه همان کسی که برایش پیشه من دم از وفا و دوستی میزد دیدمش...
خدارا شکر که در این مدت او محتاج فانوس شکسته ی قلبه من نبوده ...