سالهای سال
خودم را برای این که تا ریل های قطار همراهیش نکردم سرزنش کردم
بعد از رفتنش تمام ساعاتم را در راه اهن گذراندم
می گفتم اگر در سیاهی گم شده باشد...
نکند در تاریکی محض چشم به راه فانوسی در دستان من است...
در خیالاتم پرسه میزدم تا این که دیدمش...
آری من او را بر زیر خورشید تابان به همراه همان کسی که برایش پیشه من دم از وفا و دوستی میزد دیدمش...
خدارا شکر که در این مدت او محتاج فانوس شکسته ی قلبه من نبوده ...
من سیاه و تو سفید...
درست همان جوری که تو همیشه می گفتی ...
هر چند که بلعکس بود اما...
مهم این است که...
حالا می فهمم میان سفیدی تاسیاهی هزاران خاکستریست...
شاید برای همین است که میان من وتو هزاران آدمیست...
امروز پس از سال های سال که بر روی این زمین قدم بر می دارم فهمیدم که هستم...
وجود دارم ...
چرا که نابینای محله از من کمک خواست...
کاش کابوسِ جهـان را
به رویاهای شیرینِ شبانه بدل میکردیم.
جایی که،
"سلام" اولِ الفبــای سخن باشد،
وَ بوسه به دنبالِ مجوز نپـرد از لب ها.
جایی که،
سینه ها زمینِ جوانه های گرمِ آغوش شود،
وَ پیشه ی مردمـش همه عاشقـــی.
جایی که،
گرهِ دست ها همیشـه باز باشد،
برای پیشکشِ تحفه ای به نام "دوستی".