داستان عاشقانه : ترانه عشق قسمت سوم
اونروز که از ماشین پیاده شدیم شهریار گفت هرموقع که کاری داشتی زنگ بزن از
قبل هماهنگ بشیم گفتم باشه و بعدم خداحافظی. چهار پنج روزی میگذشت نه
من به شهریار زنگ زدم نه اون . همدیگرو هم ندیدیم تا اینکه مجبور شدم واسه
پروژم پیگیرش باشم . بهش اسمس دادم :
- سلام خوبی ؟
- به به سلام ترانه خانوم . چه عجب یادی از ما کردی ( بعد یه ربع این جواب اومد )
خوبی؟
- ممنونم مزاحم نباشم میخواستم . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .