داستان مینا
نویسنده: hidden7211
سلام دوستان.
این داستان زندگیمه که دارم از رو دفترچه خاطرات براتون مینویسم. سعی میکنم خیلی وارد جزئیات نشم تو این پست. اما اگه شما بخواین ادامشو با جزئیات بیشتر براتون میذارم.
اسم من نکیسا هست. از نظر خودم قیافه معمولی دارم اما بقیه خیلی از قیافم تعریف میکنن.
من تو یکی از شهر های استان فارس زندگی میکنم و معمولا هرسال تابستون بخاطر فرار از گرما با خانواده میرفتیم خونه خالم که منطقه خوش اب و هوایی دارن و چند روزی رو اونجا تو طبیعت میگذروندیم.
وقت برگشتن از این سفرا همه ناراحت بودن بجز من. من هیچوقت دوس نداشتم که به این جور جاها برم چون کل وقتمو باید تو تنهایی میگذروندم. خواهرم و دخترخالم ، مادرم و خالم و پدرم با باجناقش گرم صحبت میشدن و من همیشه تنها بودم و . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...