افسانه ي جهانم در عشق تو روان است
دل بر كسي نبندم تا چون تو در جهان است
جادوي نرگس امشب خواب دو ديده را برد
امشب غمي چو لاله در سينه ام نشان است
اسطوره ي سكوتم در عاشقانه خواندن
در عاشقانه خواندن گويي زبان زبان است
ديشب بهار مي رفت با كوله بار گل ها
پايان آشنايي اندوه بي كران است
تا آشناي ما رفت غم آشناي ما شد
آري غم جدايي درد و بلاي جان است
همچون بهار و گلها بايد سفر گزينم
كين چرخ پست گردون هم صحبت خزان است
جام جواني ما بشكسته همچو پيران
تا درد و غمگساري بر پير و بر جوان است
صد ها ستاره هر شب در آسمان درخشد
امشب به سينه ي من غوغاي كهكشان است
هامون نمي توان گفت از دولت فراغت
تا همچو تير سمي،غربت در اين ميان است
اين خاك پر طلاطم،افسانه اي عجيب است
ديوانگي و مستي،آرامش روان است