سرگذشت تَــــرانه عشق - قسمت نهم
قسمت های قبلی:ترانه عشق
فاصله این سه سال :
نداشت نه تا وقتی که شهریار توی هوام میپیچید و ولم نمیکرد همیشه یه سایه
نامرئی ازش همیشه و همه جا کنارم بود اما خوب نبود مهربون نبود اذیتم میکرد .
نمیرفتم نه اینکه به عنوان دوست پسرا حتی فامیلامونم حس میکردن یه چیزیم
میشه حوصله هیچی نداشتم . انقدر ژولیده و خسته میگشتم که خودمم باورم
میگذشت و میدیدم خبری نشد حتی نمیتونید تصور کنید که چه فکرایی به سرم
میزد : یعنی الان کجاست -پیش کیه -با کی داره میخنده - کی توی بغلشه - اصلا
جای اینکه یادم بده فراموش کنم داشت ازم یه بمب میساخت به وقت انفجار.
سه ماه گذشت و من باید برمیگشتم دانشگاه اما به جای اینکه فراموشش کنم
کینه سنگینی به دل گرفته بودم انگار آماده جنگیدن بودم اما از نوع زنانش و از مدل
شهریارانش پس یک هفته قبل از دانشگاه افتادم توی بوتیکا . لباسای جورواجور .
مانتو و مقنعه های رنگارنگ و گرون . کفشهای مختلف و کیفای متنوع . آرایشگاه و
کنم و خودشم پا به پام میومد و تشویقم میکرد و از طرفیم حواسش بود که
اشتباهی نرم اشتباهی نپوشم و بد نشم . به اندازه موهای سرم به این
همراهیاش مدیونم .
انداخته بودم . واااااای چی میدیدم . این منم ترانه ؟
آینه وایسادم و به موهام رسیدم به آرایشم با وسواس لباسامو انتخاب کردمو
چه شکلیم الان . پس کمرنگش کردم . راه افتادم رفتم دانشگاه و مامان با
چشمای نگرانش بدرقم کرد . فقط دم در بهم گفت : یادت باشه ترانه اشتباه نکن .
نه نمیتونستم برگردم . اما من قصدم چیز دی گه ای بود پس محکم برگشتم سمت
صدای ایمان . واااااااااااای خدایا شکرت چون فقط ایمان داشت میومد سمتم .
شوهر کردی نکنه؟
میومدن سمت من نگاه کردم . شهریار آخرین نفر بودن . ازدیدنش چند تا حس
همزمان باهم توی دلم جمع شد ناراحتی بغض کینه دیگه تحمل نداشتم قبل
ازینکه منو ببینن باید میرفتم پس خودمو توی جمعیت گم کردم ......
مطمئن بودم که شهریار میگرده دنبالم . حتما ایمان ازم براش گفته بود اما من نه
دیگه بسم بود . از همه فراری بودم . ترم آخر درس شهریار بود و دیگه نمیدیدمش
پس کافی بود یه کوچولوی دیگه دووم بیارم تا بره . دایما توی ساعتای استراحت یا
میدویدم سمت سلف غذاخوری یا نمازخونه یا کتابخونه بالاخره یه جوری خودمو از
نظرشون پنهان میکردم حتی وقتی مائدو بقیه بچه ها میرفتن بیرون گردش من
دیگه نمیرفتم . گاهی مائد میومد و از شهریار برام پیغام میاورد . اینکه سلام
رسونده . حالمو پرسیده . نگرانمه . میپرسه که اصلا دیگه دانشگاه میام یا نه .
کجامو چیکار میکنم اما توی همه این پیغاما من فقط نگاه سنگی و سردمو به مائد
میدوختمو و میگفتم مهم نیست . و وقتی ازم دور میشدن توی خودم میشکستم و
اشکام راه صورتمو میبستن ....
گــاهــی وقــتــهــا مــجــبــوری اَحــمـق بــاشـی !
رویِ کــاغـَـذ مــیــنــویــســم
دَســتــهــایِ تـــُـو . . .
و رویِ آن دســت مــیــکــشــم . . . !!!
روزا میگذشت و امون ازون روزی که شهریار ونگاه سنگینش رو میدیدم . مریض
میشدم .کاملا میدونستم که مجبورم اینا رو تحمل کنم مثل کسی که معتاده و داره
ترک میکنه . پس سختیشو به جون خریدم . توی این روزا مادرم بیشتر از هرکس
دیگه ای کنارم بود و بعدم شیرین . مامان پرخاشگری هامو میپذیرفت . ناراحتی
هام گریه هام دعواها و داد زدنهای بیجام . مریضی و مریضی و مریضی هام . سنگ
صبوری که هیج جا نمیتونستم پیدا کنم که انقدر بی منت کنارم باشه و حمایتم
کنه . واقعا نعمتی بود توی اون روزا . عاشق مادرمم و اشک توی چشمام جمع
میشه وقتی یادم میفته چقدر بخاطر من عذاب کشید .
آخرین باری که شهریارو دیدم آخرین روزای ترمش بود . خیلی اتفاقی توی حیاط
بهم برخوردیم :
شهریار (ش ) : به به اینجا رو نگا . ترانه خانوم . چطوری
ترانه (ت ) :در حالیکه نگاهش نمیکردم : سلام ممنون خوبم
ش : چی شده پیدات نیست دیگه نه جواب زنگ و اسمسمو دادی نه میبینمت
نه میای نه میری چت شده
ت : هیچی شهریار سرم شلوغه حوصله ندارم
ش : خوب چی شده بابا من دارم باهات حرف میزنم نگام کن
ت : نگاهش کردم : خوب ؟
ش : چی خوب بگو ببینم چیکارا میکنی
ت : هیچی میگذره در س ودانشگاه و ... سرگرمی دیگه ای که ندارم
ش : چرا خوب مثل قبل با بچه ها نمیای
ت : میام کی گفته نمیام
ش : نه نمیای پس چرا ما ندیدیمت
ت : از بداقبالی من بوده به خودتون نگیرید
ش : باشه فکر کنم کار داری هی این پا اون پا میکنی برو
ت : باشه مرسی موفق باشی خدافظ
دیگه واینستادم . نمیتونستم وایسم تا حرفاش تموم شه . حالم خیلی بد بود . اون
آخرین دیدار تکرار تمام تلخی های گذشته بود . ما از هم جدا شدیم اما سرنوشت
ما هنوز به تنها بودن و از هم جداشدن رقم نخورده بود تا بعد از سه سال ما به
ریشه برسیم .
قسمت آخر داستان به زودی در سایت . . . .