سرگذشت تَــــرانه عشق - قسمت دهم، آخر
قسمت های قبلی:ترانه عشق
اون ترم هم بالاخره تموم شد با همه سختیهاو دوریهاش و آخرین طناب ارتباط من و
شهریار قطع شد . تموم و من دیگه تمرین فراموش کردن میکردم .
هر روز هرشب هرساعت .............
تا دو سال و نیم بعد که یک روز که توی خونه نشسته بودم یک شماره ایرانسل
ناشناس بهم زنگ زد . جواب نمیدادم اما اون دائم پیغام میداد که بردار میخوام باهات
حرف بزنم . اما من بازم جواب نمیدادم تا اینکه اسممو آورد : ترانه کارت دارم .
دلم ریخت . 100 بار اون پیغام رو خوندم تا مطمئن شم درست دیدم . اسممو
میدونست . دوباره زنگ زد . گوشی رو با ترس و لرز برداشتم .:
- الو ؟ ( شهریار بود . صدای خستشو میشناختم )
- الو ؟ بفرمایید
- میخوای بگی نشناختی
- نه فقط مطمئن نیستم شما؟
- به کی مطمئن نیستی ؟
- به صدایی که میشنوم
- شهریارم
- سلام شهریار خوبی ؟
( قلبم تند میزد نه از هیجان از ترس دیگه از رویارویی دوبارش میترسیدم )
ش- ممنون چرا جواب نمیدای
ت -آخه نمیدونستم کی پشت خطه
ش - خیله خوب حالا که میدونی بگو ببینم چطوری چه خبر
ت - ممنون چی شده بعد دو سال یادم افتادی
ش - فکر کنم بار آخر تو بودی که جواب ندادیا
ت - بیخیال خوبی
ش - زنگ زدم باهات حرف بزنم یه سری حرفا هست که دوساله دارم با خودم
میکشم
ت - بگو میشنوم
( مامان از در اتاق سرک کشید که کیه گفتم شهریار درو بست و رفت )
ش - تو ازم متنفری ؟
ت - نه چرا اینو میگی
ش - میشه دورغ نگی؟
ت - دورغ نمیگم اونموقع چرا ولی الان نه
ش - فکر میکردی آدم پستیم ؟
ت - نه فقط فکر نمیکردم اونجوری باشی
ش - چجوری
ت - همون جوری دیگه با همه دخترا .... میدونی دیگه همون حرفایی که زدی
ش - ترانه ؟ من همه اون حرفا رو بخاطر خودت زدم تو با من آیند ه ای نداشتی
ت - خوب زنگ زدی اینا رو بگی
ش - آره برام سخت بود تویی که اونهمه بهم اطمینان داشتیو از دست بدم
ت - ما فقط راهمونو جدا کردیم مهم نیست
ش - یعنی نمیخوای راجبهش حرف بزنیم ؟
ت - نه تموم شده یادآوریش حالمو بهتر نمیکنه
ش - باشه پس بذار بخش دوم حرفمو بگم که یه تشکر و یه خبر خوبه
ت - چی شده ؟
ش - به اونچه میخواستیم رسیدیم خوانندگی
ت- الکی میگی ( اشک توی چشام جمع شد )
ش - به جون ترانه از آهنگسازی شروع کردم و حالام میخونم میتونی به زودی
آهنگامو بگیری . نمیتونستم اینو بهت خبر ندم چون تو خیلی حمایتم کردی
میخواستم خوشحال بشی
ت - خوشحالم شهریار خیلی خوشحال شدم تبریک میگم
ش - مرسی خوب من برم باید کارامو انجام بدم بهت خبر میدم
دو هفته بعد همچنان با شهریار در تماس بودم و اولین آهنگشو داد بیرون . خیلی
خوشحال بودم . بهم زنگ زدو باهم کلی گفتیم وخندیدیم و بعد بهم گفت بیا
ببینمت باهم جشن بگیریم . از این پیشنهادش اما اصلا خوشحال نشدم پاهام
سست شد . نه در توانم نبود دوباره همه اونارو تجربه کنم . به شهریار گفتم بذار یه
کم سرمون خلوت شه . با مامانم که حرف زدم گفت نمیدونم چی بگم میخوای بری
ببینیش برو ولی حواست به خودت باشه . با هزار نفر مشورت کردم ولی حرف
دونفر خیلی کمکم کرد . مادرم و یکی از دوستام که بهم گفت برو بهتره این دیدار
شاید باعث شد که تکلیفتو باهاش بدونی .همینم شد .
با شهریار قرار گذاشتم . با هزار تا وسواس لباسامو آماده کردم و پوشیدم و راه
افتادم . توی فاصل هچند قدمیش که رسیدم سرگیجه داشتم اما رفتم . شهریار با
یه لبخند گرم به استقبالم اومد :
- چطوری ؟
- خوبم تو جطوری
- عوض شدی خیلی
- مرسی تو هم
- ببینمت نه واقعا عوض شدی
- مرسی چه خبر
- بیا بریم یه جا بشینیم تا بهت بگم چه خبر
رفتیم و توی یه کافی شاپ نشستیم . از همه چی گفت هم این دوسال ونیم
همه سختیها همه نگرانیها همه خوشیها . هر چقدر بیشتر میگفت احساس
میکردم بیشتر از هم فاصله داریم . حالا دیگه یه ترانه عاقل بودم که اومده بود
بودنشو با شهریار بسنجه .
شهریار خیلی دور بود ازم خیلی زیاد شاید تنها نقطه مشترک ما همون میل به
خوانندگیش بود که به نتیجه رسیده بود . با ذوق از همه دوستاش میگفت . از
خوانندگیش . از امیدش به آینده . از طرفداراش . از اینکه چقدر میتونه پول دربیاره و
معروف بشه و گهگاهیم وسطاش به این اشاره میکرد که تو باید باشی و کمکم
کنی و ممنونم ازت . ولی من توی دلم از دوستم و مادرم ممنون بودم . من حالا
شهریار رو عقلانی میسنجیدم و میتونستم به وضوح ببینم که اون آزاده و مسئولیت
رو نمیخواد . من باز هم دوستش می موندم و این اگرچه خوب بود اما دیگه
نمیتونستم ریسک گذشته رو بپذیرم . من ترانه اونروز تمامی اونچه از دوست
داشتن شهریار بود رو گذاشتم کنار تا توی روزی که برای جفتمون یک روز خوب بود
بهمون خوش بگذره . انگار که من با شیرین اومده بودم بیرون و اون با ایمان .
گفتیمو خندیدیم و برای آینده موسیقیایی شهریار نقشه میکشیدیم . چقدر خوب
بود اگه همیشه میشد انقدر راحت با همه چی کنار بیای . تنها روزی بود که
احساس کردم به جفتمون خوش گذشت و نه غمی بود نه ترسی . بلند بلند
میخندیدیم و ازین و اون حرف میزدیم . سعی میکردیم کمتر از دانشگاه و خاطره
هاش حرف بزنیم . اون روز تنها خاطره خوش دونفره ما برای من بود . بعد ازون من
وشهریار باز هم در تماس بودیم و تا جاییکه تونستم و ازم برمیومد کمکش کردم
هرچند کم بود اما بی تأثیر نبود . کم کم میدیدم که دایره آدمای دوست و طرفدار
شهریار اضافه میشه و من دارم محوتر و محوتر میشم . شهریار رسید به اون جایی
که نه تنها خودش که برای من آرزو بود و اونجا بود که من باید راهمو ازش قطع
میکردم پس تا تونستم فاصله گرفتم و خدای خوب من به پاس اون همه صبر و
شاید جایزه تلاشی که برای پاکی و مهرم کردم به جای شهریار شخصی رو وارد
زندگیم که به من فهموند تموم اونچه که بر من گذشته بود یکطرف و ارزش عشقی
که اون به من داد یکطرف .
من با همه سختیهایی که در درک این عشق جدید اما درست ، پابرجا و جاویدان
کشیدم اما بهشت رو حس کردم . شادی رو حس کردم و شمار لحظه های خوش
زندگیم بیشمار شد. حالا دیگه شهریار برای خودش آینده ای داره و من برای خودم
درکنار یک عشق واقعی و مسلم که با هیچ چیز عوضش نمیکنم آینده ای دارم . ما
جدا از هم خوشبختریم . همسر فعلی من کسیه که به من فهموند دوست داشتن
واقعی چیه و من فهمیدم که میتونم زندگیمو براش بگذارم . اون قدم به قدم با من
همراهه و من رو باهمه اونچه که بودم وهستم میپذیره و کنار هم خوشبختیم .
یادداشت ترانه :
دوستان عزیزم ممنون که تا پایان داستانم همراهم بودید . سعی کردم تا
جاییکه امکانش هست بخشهای غیر ضروری رو حذف کنم تا داستان بیش
ازین کش نیاد که خسته بشید .
تمام اونچه که خوندید عین واقعیت بود و شهریار در حال حاضر یک خواننده
پر طرفدار هست و البته شهریار اسمی هست که من به یک دلیل
شخصی روی اون گذاشتم و به علاوه نمیخواستم اون اذیت بشه و
شهرتش خراب بشه چون خودم برای این اتفاق بسیار تحسینش کردم .
در پایان باز هم برای همه دوستای عزیزم بهاره ، تبسم ، پریناز ، بهارا ،
meghnatis ، loosy ، رها ، نگار و .... همه دوستانی که حافظه ناقص من
یاری به ذکر نامشون نمیکنه برای همراهی توی این داستان ممنونم .
یک تشکر ویژه هم از مدیر سایت دارم برای لطفی که در به جریان انداختن
داستانم داشتن .