loading...
سایت عاشقانه 98لاو
قوانین

آخرین ارسال های انجمن
legolas_rings22 بازدید : 2048 جمعه 27 تیر 1393 نظرات (26)

قسمت دوم اولین داستان عاشقانه من علی

 
قسمت دوم اولین داستان عاشقانه من علی
قسمت اول داستان را از لینک زیر بخوانید:
 
http://www.98love.ir/post/3700
 
 در به آرومی باز شد دیدم علی اومد تو...
 
 یه نفس راحت کشیدم یه پلک زدم دوباره به علی نگاه کردم خدایا چی میدیدم..؟؟؟؟؟
 
 روی صورت علی جای چندتا زخم بود... رد چاقو و چند جای صورتشم ورم کرده بود... دست چپش باند پیچی شده بود و تابلو بود یه اتفاق ناجوری واسش افتاده... خدایا چی شده ؟؟؟؟.....  با یه صدای خفه ای از استاد اجازه خواست که بشینه استادم بهش اجازه داد... لنگان لنگان اومد طرف من..........
 
 
 
همه بهش خیره شده بودن ولی اون سرش پایین بود.... آروم اومد نشست سر جاش کنار من.... تا رفتم بگم چی شده گفت امیر الان حوصله ندارم کلاس تموم شد برات توضیح میدم... استاد شروع کرد به درس دادن ولی مگه کسی حالیش میشد. همه ذهنشون درگیر علی بود. اونروز برخلاف روزهای دیگه که علی شاد و بشاش سر کلاس حاضر بود اینبار ساکت و آروم لام تا کام حرف نمیزد ......
 

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .

 . هر از گاهی که نگاهش میکردم میدیدم از ناحیه کتف چپش احساس درد میکنه و با دست راستش هی باهاش ور میره. آخرای کلاس بود که علی اجازه گرفت رفت بیرون . کلاس که تموم شد نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو حیاط . دیدم رفته کنار حوض داره صورتشو میشوره . رفتم پیشش یه چند دقیقه همونجا ایستادم که دیدم  همه دور ما جمع شدن. چند تا ازاین دخترا تابلو بود اشک تو چشاشون جمع شده ولی جلو خودشونو میگیرن. علی همچنان داشت با دست راستش با آب بازی میکرد. سکوت سنگینی حکم فرما شده بود. خود علی این سکوتو شکست سرشو آورد بالا و مشکلی پیش اومده...؟؟؟ چرا اینجوری نگا میکنین..؟؟ گفتم – چرا سرو صورتت اینجوری شده؟؟/ دیشب چه اتفاقی افتاده..؟؟؟ یه لبخندی زد گفت – تابلو نیس..؟؟؟ با چند نفر دعوام شده... همین.میدونستم علی بچه ای نیس که با هرکی و سر هرچی دعواش بشه. هر کی باهاش تند برخورد میکرد اون با خوشرویی جوابشو میداد. حتما یه چیزی شده که دعوا کرده. هر سوالی ازش میپرسیدم یه جورایی تفره میرفت. تابلو بود که نمیخواست جمعیت بفهمن . یکم که بچه ها دور و برمونو خلوت کردن گفت -- بیا اینجا واست تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.... اومدم نشستم کنارش . شروع کرد . --- دختر داییم تازه دانشگاه همین شهر قبول شده پزشکی... دیشب مادرم زنگ زد بهم گفت کارت که تموم شد یه سر پیش دختر داییت برو ببین اوضاع احوالش چجوره.. چیزی لازم نداره.. به هر حال یه دختر نا آشنا تو این شهره.... از جشن تولد یه راست رفتم دم خوابگاهشون. دیدم چند تا گنده لات اونجا کشیک میکشن . واستادم ببینم که منتظر کی ان که دیدم ف (دختر داییم) اومد...اونا هم پیله کردن بهش اونم محلشون نمیذاشت..منم به غیرتم برخورد با هاشون درگیر شدم.. گفتم-- خوب بعدش چی شد..؟؟؟؟؟... گفت – هیچی من که بیهوش شدم فقط وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم... ف  هم تمام هزینه درمانو پرداخت کرده بود.. یه چند لحظه ای داشتم حرفاشو هضم میکردم که صدای علی منو به خودم آورد. مریم رو صدا کرد که بیاد تو جمع ما. یه مقدار پول به من داد گفت این هزینه بیمارستانه. یه کاغذی هم در اورد از تو جیبش

داد به مریم گفت این شمارشه. خوب گوشاتونو وا کنین چی میگم زنگ میزنین بهش خودتونو معرفی میکنین یه قراری باهاش میزارین این پولو بهش تقدیم میکنین... گفتم باشه پا شد که بره آروم در گوشم گفت بهش نگاه چپ نمیندازیا ....  یه چند قدم رفت جلوتر دیدم واستاد.. برگشت گفت امیر یه چیزی بگم باورت میشه..؟؟ تازه فهمیدم 6 ساله عاشقشم........ اینو گفتو لنگان لنگان رفت.......منم که هنوز مبهوت این حرف آخریش بودم.....هیچی مریم زنگ زد باهاش قرار گذاشت و رفتیم سر قرار. یه چند دقیقه موندیم که دیدیم اومد. یه دختر چادری با یه قد متوسط. نزدیک که رسید محو زیبایی صورتش شدم. صورت فوق العاده سفید با چشمای سبز و ابرو و لب های جمع و جور.... یه دفعه ویشکون مریم منو به خودم آورد.... مریم یکم باهاش حرف زد و منم یه گوشه نشسته بودم. دیدم پولی که علی داده رو قبول نمیکنه. دیدم صحبتش با مریم طولانی شد. یه چند دقیقه گذشت دیدم اشک تو چشماش جمع شده و به زور داره خودشو جلو ما نگه میداره.به مریم اشاره کردم من میرم راحت باشین... یه ساعتی گذشت مریم زنگ زد گفت بیا دنبالم . رفتم دنبالش . تو راه گفتم چی شد که این بنده خدا گریش گرفته بود..؟؟؟ گفت این از بچگیش عاشق علی.... تا اینو گفت زدم رو ترمز.... صاف داشتم تو صورت مریم نگا میکردم.... اونم با تعجب داشت منو نگا میکرد....که صدای بوق ماشینای پشت سرم منو به خودم آورد.. حرکت کردم آب دهنمو قورت دادم گفتم – یعنی چی اینا عاشقه همدیگه ان ولی یه جوری علی  حرف میزد که انگار غریبه است..  گفت – خوب علی که خودت میشناسی نامحرم واسش نا محرمه چه میخواد دختر دایی باشه چه میخواد غریبه باشه....خانواده های اینا اینا رو از بچگی واسه هم انتخاب کرده بودن ولی بعد ها دو تا مشکل میاد وسط... گفتم چی؟؟؟ گفت – یکی اینکه علی تا آخر عمرش نمیتونه بچه دار بشه دومی هم اینه که واسه خانواده ف  نوه دار شدن خیلی مهمه... گفتم علی هم حرکتی زده تا حالا؟؟ خواستگاری چیزی رفته؟؟/ گفت نه.... عشق اینا یه عشق پنهانه که شاید دوتا شونم از علاقه دیگری به خودشون خبر ندارن...گفتم مگه میشه..؟؟ گفت وقتی اون حرف آخری علی رو بهش گفتم داشت از خوشحالی بال در میاورد .... دیگه ادامه حرفاش واسم مهم نبود ... سریع زنگ زدم به علی رفتم پیشش... سیر تا پیاز قضیه رو گفتم واسش ... یکم شاد شد که گفتم اونم میخوادت ولی بعدش گفت چه فایده... من نمیخوام اونو بدبختش کنم... کلی نشستم باهاش حرف زدم تازه فهمیدم اینا تا حالا یه دقیقه هم تنها ننشستن با هم حرف بزنن...عشق اینا یه عشق پاک و پنهان بوده... ف چند بار غیر مستقیم به علی فهمونده بوده ولی علی گفته بوده من لیاقت این دختر پاک رو ندارم... من نمیخام آیندشو تباه کنم. کلی باهاش صحبت کردم حداقل بیا باهاش حرف بزن قبول نمیکرد.. گفتم شاید با بچه دار نشدنت مشکلی نداشته باشه... خلاصه اینقدر اصرار کردم که گفت باشه ولی به شرط اینکه خانم تو هم باشه......

یه قراری توی کافی شاپ گذاشتیمو علی و ف اومدن نشستن مریم هم به جمعشون اضافه شد... که طبق نقشه قبلی مریم پاشد اومد بیرونو با من گازشو گرفتیم و فرار.... فرداش رفتم پیش علی گفتم – خوب آقای عاشق اولین قرارت چجوری بود..؟؟؟ -- خوب بود فقط خیلی بی معرفتین که اینجوری ولم کردین... زدم زیر خنده گفتم – ولش کن موضوع بچه چی شد..؟؟؟ گفت—هیچی اون مشکلی نداره فقط منو میخواد ولی مگه میشه یه سال دو سال ده سال آخرش باید بچه باشه یا نه....؟؟؟ گفتم تو مگه عاشقش نیستی گفت آره گفتم مشکل بچه حل میشه فوقش از پرورشگاه میگیرین ..... یکم شجاعت داشته باش برو جلو... گفت باید دربارش فکر کنم با خانوادم باید حرف بزنم....گفتم شمارشو گرفتی یا نه؟؟؟ گفت معلومه که نه اون نامحرمه ها یادت نره...... گفتم این دیگه چجور عشقیه.....اون ترم تموم شد و توی تعطیلات دورا دور خبرشونو داشتم که علی رفته خواستگاریو طبق پیش بینی با مخالفت رو به رو شده. ف خواستگار زیاد داشت. خونوادش با یه دکتره موافق بودن.علی هی تلاش میکرد که اونا رو راضی کنه ولی نمیشد. گذشت و گذشت تا اینکه یه روز ف به مریم زنگ زد گفت اونا فردا میخوان منو نشون کنن به علی بگین خیلی دوسش دارم ولی کاری نمیشه کرد.... وقتی علی اینو شنید رگ های گردنش باد کرد با ماشین من رفتیم طرف شهرستان. علی گفت بیاین اونجا با خانمت یه چند روزی هم بمونین حال و هواتون عوض شه.علی بچه شمال بود...از راه چالوس رفتیم طرف شهرستانشون...رسیدیم اونجا اول مریمو رسوندیم خونه علی شون بعدش بلافاصله رفتیم طرف مطب دکتره. وقتی همه مریضا رفتنو سرش خلوت شد رفتیم تو... علی اولش با تمام احترام و متانت ازش خواهش کرد که بیخیال ف بشه و از علاقه بین اونا گفت ... ولی یارو تابلو بود از اون تازه به دوران رسیده هاست با پشت کله اش جواب میداد.... هیچی علی هم دید یارو غده و با حرف و احترام حالیش نمیشه یقه شو گرفت گفت نذار دستم روت بلند شه بیخیال شو...که بازم یارو حرف خودشو میزد. دیدم رگ های علی باد کرد ماهیچه های دستش سفت شد فکش به هم چسبید.. همیشه وقتی عصبی میشد اینجوری میشد... یه چند ثانیه علی توچشمای دکتره نگا کرد حرف خودشو تکرار کرد اونم همون جوابو داد  که علی با دست راستش چنان سیلی به گوش یارو زد که یارو نقش زمین شد.. صداش اونقدر بلند بود که منشی از سالن بغلی پرید وسط اتاق... منم فقط داشتم نگا میکردم .. منشی رفت زنگ بزنه 110 .... دکتره بلند شد تا رفت حرکتی بزنه علی لگد رو خوابوند تو شکمش نذاشت بلند شه... رفت رو سینه دکتره نشست گفت --  ببین با زبون خوش اومدم باهات حرف بزنم غد بازی دراوردی هی منم منم کردی. حالا شرمنده که دست روت بلند کردم ولی دفعه آخرت باشه طرف عشق من میپلکی...از زندون و پلیس هم ترسی ندارم فهمیدی.... شیر فهم شد...؟؟؟ دکتره دیگه از ترس صداش بند اومده بود. یه

دفعه  مامورا ریختن وسطو ما رو دستگیر کردن بردن بازداشتگاه....به خاطر دعوای علی نشون بهم خورد... تو بازداشتگاه علی خیلی شرمنده من شده بود که به خاطر اون تو بازداشتگاهم ولی بهش اطمینان دادم که من اصلا ناراحت نیستم عوضش اومدم کمکت کنم به عشقت برسی... فرداش خانواده علی رضایت گرفتن تازه فهمیدم خونوادش چقدر بزرگن و نفوذ دارن... از بازداشتگاه در اومدیم رفتیم خونه علی شون یکم دقت کردم به دور و اطرافم تازه متوجه شدم چقدر اینا پول دارن و با محبت.... یه خونه ویلایی دنج نزدیک دریا... علی گفت بریم یه چرخی بیرون بزنیم . رفتیم تو خیابونا که دیدم اینجا اکثرن علی رو میشناسن و بهش احترام میذارن. البته بیشتر این احترام ها رو به قول خودش مدیون خونوادش بود... خلاصه برگشتیم خونه و علی کلی با مادرش حرف زد که دایی رو راضی کنه.. همون شب مادرش رفت خونه داییشو بالاخره راضیش کرد یه بار دیگه برن خواستگاری... اون دکتره هم که دیگه از ترسش طرف ف نرفته بود...

فردا شبش رفتیم خواستگاریو طبق معمول بهانه شون بچه بود که بابا بزرگ علی تو خلوت با داییش خیلی حرف زد تا آخر راضی شدنو سریع یه عاقد آوردن صیغه محرمیتو خوندن..

به شوخی به علی گفتم حالا شمارشو بگیر دیگه محرم شدین... خلاصه نامزد کردنو برگشتیم دانشگاه...

ادامه داستانو تو قسمت سه میگم.........نظر فراموش نشه.....

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط baran در تاریخ 1393/05/23 و 23:12 دقیقه ارسال شده است

سلاااام سایتتون عالی منم سعی میکنم نوشته هامو واستون بفرستم ...شکلک

این نظر توسط سجاد در تاریخ 1393/05/11 و 12:16 دقیقه ارسال شده است

خوشم اومد خیلی داستان خوبی بود ممنونمشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط n در تاریخ 1393/05/08 و 21:11 دقیقه ارسال شده است

عالیه ادامش رو بذار زود دیگه مرسیشکلک

این نظر توسط sunny در تاریخ 1393/05/04 و 16:54 دقیقه ارسال شده است

کشتی مارو زود باش عزیز من زود زود زود باش

این نظر توسط النا در تاریخ 1393/05/04 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

موضوع این داستان رو خیلی دوست دارم لطفا ادامه داستان را بگذارید باتشکر شکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط shervin در تاریخ 1393/05/03 و 13:55 دقیقه ارسال شده است


خیلی جذاب و عالی خواهشا قسمت سومشو بزار هرچه سریعتر.

این نظر توسط حصین در تاریخ 1393/05/01 و 22:00 دقیقه ارسال شده است

اگه میشه اسم شهرستان علی رو بگو شکلک
ادامه داستان رو هم زودتر بگو دیگ شکلک

این نظر توسط رومینا در تاریخ 1393/04/29 و 11:22 دقیقه ارسال شده است

دمت گرم واقعا...
عالیه...
ولی کشتیمون که...
خیلی جالبه زودترادامشوبذار...

این نظر توسط کمند در تاریخ 1393/04/28 و 22:30 دقیقه ارسال شده است

سلام داستان خیلی قشنگیه سریع تمومش کن لطفا ممنون خیلی خوب نوشتی اگه تونستی بازم از این داستانا بنویس من که طرفدار پر و پا قرص داستانتم

این نظر توسط نگاه در تاریخ 1393/04/28 و 22:27 دقیقه ارسال شده است

اولش خیلی تکراری بود مگه خودت هی قطعش کنی بهش جو بدی بازم ممنون


کد امنیتی رفرش
1 2 3 صفحه بعد
درباره ما
Profile Pic

98love.ir بزرگ ترین سایت عاشقانه مطالب عاشقانه,تصاویر عاشقانه,دل نوشته,اس ام اس عاشقانه

"هرگونه انتقاد و پیشنهادی پذیرفته می شود"

صفحه ما در گوگل

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چی شد که سر از 98لاو درآوردی؟
    عضویت در سایت

    برای عضویت در سایت عاشقانه از لینک زیر استفاده کنید:

    عضویت

    عضویت در 98 لاو

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2940
  • کل نظرات : 22529
  • افراد آنلاین : 72
  • تعداد اعضا : 55230
  • آی پی امروز : 274
  • آی پی دیروز : 154
  • بازدید امروز : 510
  • باردید دیروز : 286
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,379
  • بازدید ماه : 9,283
  • بازدید سال : 85,135
  • بازدید کلی : 130,654,987
  • موزیک پیشنهادی | علی اصحابی
    🎻 علی اصحابی، زندگیم
    98لاو همیشه همراه شماست !

    کانال 98لاو در تلگرام

    کانال 98لاو را دنبال کنید تا از آخرین متن و عکس های عاشقانه، آموزنده بهرمند شوید.همچنین جدیدترین موزیک ها و رمان های عاشقانه را دریافت خواهید کرد.

    برای عضویت با موبایل خود روی عکس بالا کلیک کنید.

    برای عضویت با کامپیوتر اینجا کلیک کنید.

    تولبار عاشقانه

    تولبار سایت عاشقانه 98 لاو

    با نصب تولبار سایت عاشقانه 98 لاو جدیدترین مطالب و تصاویر عاشقانه سایت را بالای مروگر خود به سادگی مشاهده کنید!

    نصب کنید