قسمت دوم اولین داستان عاشقانه من علی
![قسمت دوم اولین داستان عاشقانه من علی قسمت دوم اولین داستان عاشقانه من علی](https://rozup.ir/up/mamadzar/Pictures/2-love-story_98love.jpg)
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید . . .
. هر از گاهی که نگاهش میکردم میدیدم از ناحیه کتف چپش احساس درد میکنه و با دست راستش هی باهاش ور میره. آخرای کلاس بود که علی اجازه گرفت رفت بیرون . کلاس که تموم شد نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو حیاط . دیدم رفته کنار حوض داره صورتشو میشوره . رفتم پیشش یه چند دقیقه همونجا ایستادم که دیدم همه دور ما جمع شدن. چند تا ازاین دخترا تابلو بود اشک تو چشاشون جمع شده ولی جلو خودشونو میگیرن. علی همچنان داشت با دست راستش با آب بازی میکرد. سکوت سنگینی حکم فرما شده بود. خود علی این سکوتو شکست سرشو آورد بالا و مشکلی پیش اومده...؟؟؟ چرا اینجوری نگا میکنین..؟؟ گفتم – چرا سرو صورتت اینجوری شده؟؟/ دیشب چه اتفاقی افتاده..؟؟؟ یه لبخندی زد گفت – تابلو نیس..؟؟؟ با چند نفر دعوام شده... همین.میدونستم علی بچه ای نیس که با هرکی و سر هرچی دعواش بشه. هر کی باهاش تند برخورد میکرد اون با خوشرویی جوابشو میداد. حتما یه چیزی شده که دعوا کرده. هر سوالی ازش میپرسیدم یه جورایی تفره میرفت. تابلو بود که نمیخواست جمعیت بفهمن . یکم که بچه ها دور و برمونو خلوت کردن گفت -- بیا اینجا واست تعریف کنم چه اتفاقی افتاده.... اومدم نشستم کنارش . شروع کرد . --- دختر داییم تازه دانشگاه همین شهر قبول شده پزشکی... دیشب مادرم زنگ زد بهم گفت کارت که تموم شد یه سر پیش دختر داییت برو ببین اوضاع احوالش چجوره.. چیزی لازم نداره.. به هر حال یه دختر نا آشنا تو این شهره.... از جشن تولد یه راست رفتم دم خوابگاهشون. دیدم چند تا گنده لات اونجا کشیک میکشن . واستادم ببینم که منتظر کی ان که دیدم ف (دختر داییم) اومد...اونا هم پیله کردن بهش اونم محلشون نمیذاشت..منم به غیرتم برخورد با هاشون درگیر شدم.. گفتم-- خوب بعدش چی شد..؟؟؟؟؟... گفت – هیچی من که بیهوش شدم فقط وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم... ف هم تمام هزینه درمانو پرداخت کرده بود.. یه چند لحظه ای داشتم حرفاشو هضم میکردم که صدای علی منو به خودم آورد. مریم رو صدا کرد که بیاد تو جمع ما. یه مقدار پول به من داد گفت این هزینه بیمارستانه. یه کاغذی هم در اورد از تو جیبش
داد به مریم گفت این شمارشه. خوب گوشاتونو وا کنین چی میگم زنگ میزنین بهش خودتونو معرفی میکنین یه قراری باهاش میزارین این پولو بهش تقدیم میکنین... گفتم باشه پا شد که بره آروم در گوشم گفت بهش نگاه چپ نمیندازیا .... یه چند قدم رفت جلوتر دیدم واستاد.. برگشت گفت امیر یه چیزی بگم باورت میشه..؟؟ تازه فهمیدم 6 ساله عاشقشم........ اینو گفتو لنگان لنگان رفت.......منم که هنوز مبهوت این حرف آخریش بودم.....هیچی مریم زنگ زد باهاش قرار گذاشت و رفتیم سر قرار. یه چند دقیقه موندیم که دیدیم اومد. یه دختر چادری با یه قد متوسط. نزدیک که رسید محو زیبایی صورتش شدم. صورت فوق العاده سفید با چشمای سبز و ابرو و لب های جمع و جور.... یه دفعه ویشکون مریم منو به خودم آورد.... مریم یکم باهاش حرف زد و منم یه گوشه نشسته بودم. دیدم پولی که علی داده رو قبول نمیکنه. دیدم صحبتش با مریم طولانی شد. یه چند دقیقه گذشت دیدم اشک تو چشماش جمع شده و به زور داره خودشو جلو ما نگه میداره.به مریم اشاره کردم من میرم راحت باشین... یه ساعتی گذشت مریم زنگ زد گفت بیا دنبالم . رفتم دنبالش . تو راه گفتم چی شد که این بنده خدا گریش گرفته بود..؟؟؟ گفت این از بچگیش عاشق علی.... تا اینو گفت زدم رو ترمز.... صاف داشتم تو صورت مریم نگا میکردم.... اونم با تعجب داشت منو نگا میکرد....که صدای بوق ماشینای پشت سرم منو به خودم آورد.. حرکت کردم آب دهنمو قورت دادم گفتم – یعنی چی اینا عاشقه همدیگه ان ولی یه جوری علی حرف میزد که انگار غریبه است.. گفت – خوب علی که خودت میشناسی نامحرم واسش نا محرمه چه میخواد دختر دایی باشه چه میخواد غریبه باشه....خانواده های اینا اینا رو از بچگی واسه هم انتخاب کرده بودن ولی بعد ها دو تا مشکل میاد وسط... گفتم چی؟؟؟ گفت – یکی اینکه علی تا آخر عمرش نمیتونه بچه دار بشه دومی هم اینه که واسه خانواده ف نوه دار شدن خیلی مهمه... گفتم علی هم حرکتی زده تا حالا؟؟ خواستگاری چیزی رفته؟؟/ گفت نه.... عشق اینا یه عشق پنهانه که شاید دوتا شونم از علاقه دیگری به خودشون خبر ندارن...گفتم مگه میشه..؟؟ گفت وقتی اون حرف آخری علی رو بهش گفتم داشت از خوشحالی بال در میاورد .... دیگه ادامه حرفاش واسم مهم نبود ... سریع زنگ زدم به علی رفتم پیشش... سیر تا پیاز قضیه رو گفتم واسش ... یکم شاد شد که گفتم اونم میخوادت ولی بعدش گفت چه فایده... من نمیخوام اونو بدبختش کنم... کلی نشستم باهاش حرف زدم تازه فهمیدم اینا تا حالا یه دقیقه هم تنها ننشستن با هم حرف بزنن...عشق اینا یه عشق پاک و پنهان بوده... ف چند بار غیر مستقیم به علی فهمونده بوده ولی علی گفته بوده من لیاقت این دختر پاک رو ندارم... من نمیخام آیندشو تباه کنم. کلی باهاش صحبت کردم حداقل بیا باهاش حرف بزن قبول نمیکرد.. گفتم شاید با بچه دار نشدنت مشکلی نداشته باشه... خلاصه اینقدر اصرار کردم که گفت باشه ولی به شرط اینکه خانم تو هم باشه......
یه قراری توی کافی شاپ گذاشتیمو علی و ف اومدن نشستن مریم هم به جمعشون اضافه شد... که طبق نقشه قبلی مریم پاشد اومد بیرونو با من گازشو گرفتیم و فرار.... فرداش رفتم پیش علی گفتم – خوب آقای عاشق اولین قرارت چجوری بود..؟؟؟ -- خوب بود فقط خیلی بی معرفتین که اینجوری ولم کردین... زدم زیر خنده گفتم – ولش کن موضوع بچه چی شد..؟؟؟ گفت—هیچی اون مشکلی نداره فقط منو میخواد ولی مگه میشه یه سال دو سال ده سال آخرش باید بچه باشه یا نه....؟؟؟ گفتم تو مگه عاشقش نیستی گفت آره گفتم مشکل بچه حل میشه فوقش از پرورشگاه میگیرین ..... یکم شجاعت داشته باش برو جلو... گفت باید دربارش فکر کنم با خانوادم باید حرف بزنم....گفتم شمارشو گرفتی یا نه؟؟؟ گفت معلومه که نه اون نامحرمه ها یادت نره...... گفتم این دیگه چجور عشقیه.....اون ترم تموم شد و توی تعطیلات دورا دور خبرشونو داشتم که علی رفته خواستگاریو طبق پیش بینی با مخالفت رو به رو شده. ف خواستگار زیاد داشت. خونوادش با یه دکتره موافق بودن.علی هی تلاش میکرد که اونا رو راضی کنه ولی نمیشد. گذشت و گذشت تا اینکه یه روز ف به مریم زنگ زد گفت اونا فردا میخوان منو نشون کنن به علی بگین خیلی دوسش دارم ولی کاری نمیشه کرد.... وقتی علی اینو شنید رگ های گردنش باد کرد با ماشین من رفتیم طرف شهرستان. علی گفت بیاین اونجا با خانمت یه چند روزی هم بمونین حال و هواتون عوض شه.علی بچه شمال بود...از راه چالوس رفتیم طرف شهرستانشون...رسیدیم اونجا اول مریمو رسوندیم خونه علی شون بعدش بلافاصله رفتیم طرف مطب دکتره. وقتی همه مریضا رفتنو سرش خلوت شد رفتیم تو... علی اولش با تمام احترام و متانت ازش خواهش کرد که بیخیال ف بشه و از علاقه بین اونا گفت ... ولی یارو تابلو بود از اون تازه به دوران رسیده هاست با پشت کله اش جواب میداد.... هیچی علی هم دید یارو غده و با حرف و احترام حالیش نمیشه یقه شو گرفت گفت نذار دستم روت بلند شه بیخیال شو...که بازم یارو حرف خودشو میزد. دیدم رگ های علی باد کرد ماهیچه های دستش سفت شد فکش به هم چسبید.. همیشه وقتی عصبی میشد اینجوری میشد... یه چند ثانیه علی توچشمای دکتره نگا کرد حرف خودشو تکرار کرد اونم همون جوابو داد که علی با دست راستش چنان سیلی به گوش یارو زد که یارو نقش زمین شد.. صداش اونقدر بلند بود که منشی از سالن بغلی پرید وسط اتاق... منم فقط داشتم نگا میکردم .. منشی رفت زنگ بزنه 110 .... دکتره بلند شد تا رفت حرکتی بزنه علی لگد رو خوابوند تو شکمش نذاشت بلند شه... رفت رو سینه دکتره نشست گفت -- ببین با زبون خوش اومدم باهات حرف بزنم غد بازی دراوردی هی منم منم کردی. حالا شرمنده که دست روت بلند کردم ولی دفعه آخرت باشه طرف عشق من میپلکی...از زندون و پلیس هم ترسی ندارم فهمیدی.... شیر فهم شد...؟؟؟ دکتره دیگه از ترس صداش بند اومده بود. یه
دفعه مامورا ریختن وسطو ما رو دستگیر کردن بردن بازداشتگاه....به خاطر دعوای علی نشون بهم خورد... تو بازداشتگاه علی خیلی شرمنده من شده بود که به خاطر اون تو بازداشتگاهم ولی بهش اطمینان دادم که من اصلا ناراحت نیستم عوضش اومدم کمکت کنم به عشقت برسی... فرداش خانواده علی رضایت گرفتن تازه فهمیدم خونوادش چقدر بزرگن و نفوذ دارن... از بازداشتگاه در اومدیم رفتیم خونه علی شون یکم دقت کردم به دور و اطرافم تازه متوجه شدم چقدر اینا پول دارن و با محبت.... یه خونه ویلایی دنج نزدیک دریا... علی گفت بریم یه چرخی بیرون بزنیم . رفتیم تو خیابونا که دیدم اینجا اکثرن علی رو میشناسن و بهش احترام میذارن. البته بیشتر این احترام ها رو به قول خودش مدیون خونوادش بود... خلاصه برگشتیم خونه و علی کلی با مادرش حرف زد که دایی رو راضی کنه.. همون شب مادرش رفت خونه داییشو بالاخره راضیش کرد یه بار دیگه برن خواستگاری... اون دکتره هم که دیگه از ترسش طرف ف نرفته بود...
فردا شبش رفتیم خواستگاریو طبق معمول بهانه شون بچه بود که بابا بزرگ علی تو خلوت با داییش خیلی حرف زد تا آخر راضی شدنو سریع یه عاقد آوردن صیغه محرمیتو خوندن..
به شوخی به علی گفتم حالا شمارشو بگیر دیگه محرم شدین... خلاصه نامزد کردنو برگشتیم دانشگاه...
ادامه داستانو تو قسمت سه میگم.........نظر فراموش نشه.....