اونروز که از ماشین پیاده شدیم شهریار گفت هرموقع که کاری داشتی زنگ بزن از
قبل هماهنگ بشیم گفتم باشه و بعدم خداحافظی. چهار پنج روزی میگذشت نه
من به شهریار زنگ زدم نه اون . همدیگرو هم ندیدیم تا اینکه مجبور شدم واسه
پروژم پیگیرش باشم . بهش اسمس دادم :
- سلام خوبی ؟
- به به سلام ترانه خانوم . چه عجب یادی از ما کردی ( بعد یه ربع این جواب اومد )
خوبی؟
- ممنونم مزاحم نباشم میخواستم راجع به پروژه صحبت کنم
- خواهش میکنم خوشحال شدم شمارتو دیدم هیچکی که سراغ مارو
نمیگیره دمت گرم
- چرا نمیگیرن تو که اینهمه دوست و رفیق داری
- آره ولی هرکی دنبال زندگی خودشه . خب حالا امر ؟ چیکار باید کنم ؟
- هیچی اینو فعلا یه احوالپرسی حساب کن از خودت . فکر کن یه آشنا
سراغتو گرفته همین .
- تو ماهی . مرسی ازت ممنونم اول هفته دیگه قرار بذار راجع به پروژه حرف میزنیم .
- باشه ممنون
تموم شد . حالا دیگه باید میموند تا هفته دیگه و اول هفته شد ذوق زده با
مائد حرف میزدم که میاد و حرف میزنیم . منتظرش بودیم خیلی گذشت .
بهش اسمس دادم نمیای ؟ هیچ جوابی . بازم زدم شهریار ما منتظریما .
بازم هیچی . دیگه داشتم کلافه میشدم که یه اسمس برام اومد :
- سلام عزیزم من شهرستانم امروز نمیام
- شهریار ؟ قرارمون یادت رفت ؟
- وای راست میگی اصلا یادم نبود ببخشید یهو شد همینکه اومدم میرسم خدمتت
- باشه
داشتم به جون مائد نق میزدم اصلا نباید بهشون میگفتیم . واسه من قیافه
گرفته یادش میره . اصلا نخواستم و ...
مائد به آرامش دعوتم کرد و گفت نمیدونیم که چی به چیه بذار بیاد
دو سه روز بعدش شهریار میخواست برگرده و توی این مدت دائما بهم اسمس
میداد . حال و احوال معمولی .
شبی که میخواست بیاد ساعت 1 اسمس داد که راه افتادم و ساعت 6 رسید
من درست نخوابیدم خوابای اجق وجق میدیدم وقتی اسمس داد رسیدم و
گفتم باشه گفت تو هنوز
بیداری ؟ برو بگیر بخواب بابا .
هیچوقت نباید اون باشه رو مینوشتم .
دو سه روز بعدش توی دانشگاه همو دیدیم راجع به پروژه براشون توضیح دادیم و
اونام قبول کردن که کمک کنند دیگه اسمس دادنامون با شهریار یه امر عادی شده
بود . انقدر حرف میزدیم که خدا میدونه و جالب اینه که راجع به همه چی حرف
میزدیم غیر از خودمون .
گهگاهی هم شهریار از گذشتش درد و دل میکرد ولی هیچوقت درست
نمیگفت قضیه چیه .
...
چند روز بعدش بازم توی مسیر با شهریار همراه شدیم و بازم با مائد برگشتن و بازم
حرف من بود :
ش ( شهریار ) : مائد ترانه دختر خوبیه . تو هم همینطور ولی همه مثل
شما نیستن باید قدر خودتونو بدونید .
م ( مائد ) : ممنون لطف داری . خب شماها هم آدمای خوبی هستید
ش : نه من آدم خوبی نیستم . برای همینم وقتی ترانه باهامه با اینکه
خیلی دوستش دارم ولی بهش نزدیک نمیشم
م : خب چرا از ترانه نمیپرسی که میخواد بهش نزدیک بشی یا نه
ش : خودم یه چیزایی حس کردم ولی فکر میکنم بخاطر محبتشه
م : اما خب دخترا سختشونه که بگن کسیو دوست دارن واسه همینم با
رفتاراشون نشون میدن کافیه با دقت به دور و برت نگاه کنی
ش : یعنی ترانه منو دوست داره واقعا ؟
م : آره
ش : باشه ولی نمیخوام بهش نزدیک شم که از من ضربه بخوره
م : چرا انقدر بد بینی
ش : چون تو همه چیو نمیدونی
< مکالمه ای که بالا خوندید بعدها به گوش من رسید کاملش >
یه شب از همون شبایی که با شهریار با هم اسمس رد وبدل میکردیم من به
شهریار اسمس فرستادم :
ت ( ترانه ) : چطوری معلومه کجایی ؟
ش ( شهریار ) : حوصله ندارم ترانه اعصابم خورده
ت : چرا چی شده ؟ ( من از اون بیشتر دلهره داشتم حالا )
ش : هیچکی به فکر من نیست همه زندگی خودشونو میکنن انگار نه انگار که
شهریارم هست
ت : وا یعنی چی الان ؟ پس من الان به عمم اسمس دادم ؟
ش : قربونت منظورم تو نبودی خانواده رو میگم
ت : خب همه با خانوادشون مشکل دارن
ش : نه تو نمیدونی باهاشون دعوام شده ( هیچوقت دلیلشو نفهمیدم ) و هرچی
خواستن گفتن. اعصابم داغونه
ت : خب من که الان هستم درد دل سبک شی
ش : ای کاش واقعا الان پیشم بودی اصلا جزو خانوادم بودی خواهرم بودی به تو
پناه میاوردم (یخ کردم خواهرم ؟ این دیگه از کجا دراومد . احساس کردم حالم داره
بد میشه ولی تابلو نکردم )
ت : باشه حالا که خواهر نداری من هستم بگو ببینم چی شده
زیر بار نرفت به بهانه خواب خداحافظی کرد و به نفع من شد . انقدر از شنیدن
کلمه خواهر حالم بد شده بود که نمیتونستم درست بخوابم .
فرداش وقتی میخواستیم بریم دانشگاه به جون مائد نق میزدم :
م (مائد) : چته تو چرا نمیتونی آروم وایسی
ت (ترانه) : میدونی دیشب شهریار به من چی میگه
م : چی گفت ( نگاه مائد پر سوال بود )
ت : به من میگه آبجی .
م : ( یه لبخند کمرنگ گوشه لب مائد نشست و با یه نگاه عمیق به من )
پس بالاخره گفت
ت : یعنی چی ؟ ( چشام از تعجب و عصبانیت گرد شده بود )
م : با من حرف زد آخه
ت : باز چی گفته ؟ من نمیدونم چرا شما همش پشت سر من باهم حرف میزنید
م : من بهش گفتم که دوسش داری
ت : مائد ؟
م : خب خودش بحثو شروع کرد منم گفتم اونم گفت تو مثل خواهرشی
یعنی واسه اینکه اذیتت نکنه میخواد خواهرش باشی ( ماشین اومد )
ت : من نمیخوام خواهرش باشم . بیا سوار شیم . منتظر هیچکی نمیمونم.
سوار شدیم و تا دانشگاه یکسره داشتم با مائد بحث میکردم .....
قسمت بعدی داستان به زودی . . . .